جیغجیغو از سوراخِ تپّهاش بیرون آمد. دو زانو روی زمین نشست و با دستهای پشمالویش اینطرف و آنطرف را گشت. جیغجیغو یک موش کور بود که چشمهایش خوب نمیدید. یکدفعه از خوشحالی جیغی کشید و گفت: «پیداش کردم. عصام رو پیدا کردم.» و خواند: «عصام کو؟ پشت کوه؟ کوه که سرش تو ابرهاست. ابرهای پارهپاره، چک و چک و چک، از آسمون میباره...»
عصا که در اصل مار بود، گفت: «فیش! چی داری میگی برای خودت؟ نیش! ولم کن بذار برم، ایش. چیچی رو عصام رو پیدا کردم؟ هاپیش!»
و عطسهای کرد و از دست جیغجیغو بیرون پرید و خزید و رفت. جیغجیغو با پوزه اش بو کشید. اینطرف بو کشید، آنطرف بو کشید. یکدفعه با خوشحالی جیغ کشید: «آخ جون! عصام رو پیدا کردم.» و دُم الاغ را کشید که مثل عصا سیخ شده بود.
الاغ گفت: «چیچی رو عصام رو پیدا کردم؟ عر! دُمم رو ول کن، یونجهی تر! وگرنه یه جفتک جانانه بهت میزنم، میشی پرپر!» و یک جُفتَک جانانه پَراند.
جیغجیغو چند متر پَرت شد آنطرفتر و افتاد روی عصاش. دم نرم و نازکش را روی عصا کشید. پایین بالا، بالا پایین و با خوشحالی جیغ کشید: «خودشه، خودِ خودشه. خودِخودشه. این دیگه عصامه، ارث بابامه!» بعد عصایش را برداشت و عصا عصا راه افتاد. رفت عروسی دخترخالهاش.
میرفت و میخواند: «عصام کو؟ پشتِ کوه؟ کوه که سرش تو ابرهاست. ابرهای پارهپاره چِک و چِک و چِک، شُر و شُر و شُر، از آسمون بارون داره میباره...»