چسبولانکا صبح که بیدار شد، گفت: «امروز کجا را به هم بریزم؟»
یکمرتبه دید صدا می آید. دنبال صدا رفت. رسید به تراشههای مداد نارنجی.
پشت نارنجی ها قایم شد و نگاه کرد. پاک کن را دید که پاکولی پاکولی آواز می خواند و خط خطی های روی کاغذ را پاک می کرد.
زود گفت: «اوف که از هر چی پاک کردنه بدم می آد.» بعد تراشههای نارنجی را به خودش چسباند و داد زد: «کمک کمک!»
پاک کن گفت: «چی شده؟ کی اذیتّت کرده؟ بگو تا بیام پاکش کنم!»
چسبولانکا گفت: «فکر کنم دیو خَطولمَطول بود. تا تو را صدا کردم، پرید توی تُنگ آب. با این جلیقهی نجات رفتم دنبالش، اما خیلی خَطولمَطول بود، ترسیدم و برگشتم.»
پاک کن توی تُنگ آب را دید. آنجا فقط دوتا ماهی بود. چپ چپ به غریبه ی نارنجی پوش نگاه کرد و گفت: «وای... اگر کلک زده باشی!»
چسبولانکا ترسید، نارنجی هایش ریخت. دوید و در رفت و دیگر هم آنطرف ها پیدایش نشد.