ناگهان کوه غرّش کرد، لرزید و ترک خورد. یکدفعه دلش باز شد و بچّهکـوه از آن بیرون آمـد. آدمهـا پا گذاشتند به فرار.
بچّهکوه یواشیواش غِل خورد. سنگهای تنش غَلق غولوق صدا دادند.
آدمها جیغ کشیدند و دویدند به صحرا. بچّه کوه باز هم غِل خورد. آدمها پشت سرشان را نگاه کردند، او را که دیدند، داد زدند: «فرار کنید. فرار کنید. دارد میآید.»
تندتر دویدند. یکدفعه بچّه کوه وسط صحرا نشست و تکان نخورد. صدای غلقغولوق که نیامد، آدمها ایستادند و به او نگاه کردند. بچّه کوه نشسته بود. آدمها به سر تا پایش زُل زدند. روی سرِ سنگی بچّه کوه، سفید بود و آب باریکی از آن پایین میریخت.
آدمها چند قدم جلو رفتند. یکی گفت: «این دیگر چه جانوری است؟»
جلوتر رفتند. یکی گفت: «جلو نروید، شاید خطرناک باشد.»
بچّه کوه خمیازه کشید. دهانش تاریک و سیاه بود. بچّه کوه دهانش را نبست، تکانی خورد. سنگهای شانه و سینه و شکمش جابه جا شدند؛ غلق غولوق صدا کردند. آدمهـا ترسیدنـد، عقب رفتند. از لای سنگهـای بـدن بچّهکوه، بوتههـای کوچکی بیرون زد؛ بوتهها سبز بودند، قرمز بودند، زرد بودند. یکـی گفت: «زود باشید برویم. باید فکری کنیم و از اینجا دورش کنیم.»
یکی گفت: «تا بلایی سرمان نیاورده، برویم.»
آدمها رفتند تا راهی پیدا کنند. آبی که از سر بچّهکوه جاری بود، به صحرا رسید. گودال وسط صحرا پر از آب شد. قوچی به طرف برکه دوید. از برکه آب خورد و از سنگهای بچّه کوه بالا رفت و دَم دهان او ایستاد.
گورخَـرهـا و آهوهـا و سنجابهـا و لاکپشتهـا و کلاغها و کبکها و گنجشکها دور برکه جمع شدند.
زنبورها، پروانهها، سنجاقکها به طرف بچّه کوه پر زدند و روی گلهای ریز او نشستند.
آدمها که برگشتند، دشتی سبز دیدند؛ دشتی پر از پرنده و حیوانات کوچک و بزرگ. آدمها برکهای دیدند پر آب و کوهی بلند که آبشاری از آن سرازیر بود.