سیب
سیب کال دو دستی به شاخه چسبیده بـود. روزها گذشت. سیب، درشت و قرمز و شیرین شد.
نسیمی وزید. سیب رسیده با خوشحالی شاخه را رها کرد.
راه
مسافر این طرف پل ایستاده بود. آهی کشید و گفت : «چه راه درازی! چهقدر طول خواهد کشید! کاش کولهام سبکتر بود.»
مسافـر آن طرف پل رفت. با حسرت به پشت سرش نگاه کـرد. آهـی کشید و گفت: «چه راه کوتاهی بود. چه زود گذشت. کاش کولهام اینقدر سبک نبود.»