شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

عیدی امسال نوه‌های مادرجان!

  فایلهای مرتبط
عیدی امسال نوه‌های مادرجان!

مادرجان تنها توی خانه نشسته بود. یک دسته اسکناس توی دستش بود. چند تا از اسکناسها را شمرد و جلوی پایش گذاشت روی زمین. بعد زیر لب گفت: «این برای مرغ و گوشت.» چند تا دیگر شمرد «این هم برای آب و برق»؛ دستههای دیگر را هم گذاشت کنار قبلیها «این برای داروهام؛ این برنج و روغن؛ این هم برای معاینه دکتر...» عادت داشت هر ماه میرفت بانک و حقوقش را نقدی میگرفت. برایش کار کردن با کارت بانکی سخت بود. هر ماه همینطور اسکناسها را دانهدانه میشمرد و جلویش، روی زمین دسته میکرد و خرجومخارجش را حساب میکرد.

امّا اینبار چهره مادرجان هر لحظه غمگینتر و گرفتهتر میشد. حسابوکتاب که تمام شد، پول کمی برایش باقی مانده بود. با خودش گفت: «پس عیدی امسال نوههام چی؟»

یک هفتهی دیگر عید نوروز بود و نوههای مادرجان برای عیددیدنی به خانه او میآمدند. هرسال مادرجان چند اسکناس نو و تانخورده میگذاشت توی پاکت و بعد از اینکه صورت نوهها را میبوسید به آنها عیدی میداد. گاهی هم بهجای پول، برایشان هدیههای قشنگ میخرید.

از چند وقت قبل فکر کرده بود امسال حتماً به بازار برود و برای نوههایش کادو بخرد.

مادرجان سه تا نوه داشت؛ نگار اوّلی بود، عاشق هنر و نقاشی. مادرجان تصمیم گرفته بود امسال برای نگار یک جعبه بزرگ مدادرنگی بخرد، چون نگار از مدادرنگیهای قدیمیاش خسته شده بود.

دومین نوهی مادرجان حامد بود؛ یک پسر زرنگ و اهل ورزش. حامد عاشق دوچرخهسواری بود و روی دوچرخهاش عکس قهرمان دوچرخهسواری دنیا را چسبانده بود. مادرجان دوست داشت امسال برای حامد یک کلاه دوچرخهسواری بخرد. از همانها که قهرمانهای دوچرخهسواری روی سرشان میگذارند.

نوهی آخر نازی بود. دختر کوچولویی که عاشق آشپزی بود. هر روز کتاب آشپزی مادرش را ورق میزد و توی ظرفهای پلاستیکیاش با میوه و بیسکوییت خردشده و نخودچیکشمش غذاهای عجیبوغریب درست میکرد. مادرجان هر وقت به خانهی آنها میرفت، مهمانِ غذاهای بامزهی نازی میشد.

امّا حالا، مادرجان غمگین و ناراحت توی خانه نشسته بود و به این فکر میکرد که بدون پول باید چهکار کند؟

همانطور که آه میکشید، از جا بلند شد تا به سبزهها آب بدهد. برای هر نوه یک ظرف کوچک سبزه، سبز کرده بود و دورش را با روبانهای رنگی تزئین کرده بود. مثل آن قدیمها تخممرغ رنگی هم درست کرده بود. مادرجان با ناراحتی فکر کرد: «فقط سبزه و تخممرغ رنگی؟ اینکه خیلی کم است!»

همانطور که روی سبزهها آب میپاشید و روبانهایشان را مرتب میکرد توی ذهنش رفت به قدیمها. یاد آن روزهایی افتاد که پدرش با دو تا دکمه و تکهای کش برای آنها اسباببازی درست میکرد و چقدر مادرجان و خواهر و برادرهایش این اسباببازیهای کوچک و ساده را دوست داشتند؛ امّا بچههای الان که با اینجور اسباببازیها ذوق نمیکنند. آنها مدام گوشی توی دستشان است و با آن سرگرم هستند.

یکدفعه فکری به ذهن مادرجان رسید. چشمهایش از خوشحالی برق زد و روی لبش لبخند آمد.

رفت سراغ گوشیاش، سرفه کوچکی کرد، کمرش را صاف کرد و رفت توی صفحهی نگار، نوه اولش. بعد دستش را روی دکمهی ضبط صدا نگه داشت و شروع کرد به قصه گفتن «یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دختری بود که اسمش نگار بود...» بعد تعریف کرد که نگارِ توی قصه دختر هنرمندی بود که از هر انگشتش هنر میریخت. او نقاشی و خطاطی و مجسمهسازی بلد بود. قالی میبافت و لباس میدوخت و گل پارچهای میساخت. نگار با همان مدادرنگیهای کوچک و قدیمیاش نقاشیهای جادویی میکشید. توی تابلوی نقاشی نگار درختها میوه میدادند، پرندهها آواز میخواندند و ماهیها توی رودخانه شنا میکردند. از همه جای دنیا برای دیدن نقاشیهای او میآمدند و نگار معروفترین نقاش دنیا شده بود.

بعد به صفحه حامد رفت و برایش قصه پسری را تعریف کرد که اسمش حامد بود و عاشق دوچرخهسواری بود. حامد دوست داشت بتواند مثل قهرمان دوچرخهسواری دنیا یک مسیر طولانی را در کمتر از دو دقیقه رکاب بزند. حامد هر روز تمرین میکرد، صبح زود بیدار میشد و قبل از مدرسه یک ساعت دوچرخهسواری میکرد. او آنقدر تمرین کرد و رکاب زد تا بالاخره توانست رکورد قهرمان دوچرخهسواری را بشکند و خودش قهرمان دنیا شود. بعد از آن بچههای کوچک، عکس حامد را روی دوچرخههایشان میچسباندند.

قصهی نازی را که از همه کوچکتر بود و خودش گوشی نداشت، به گوشی مادرش فرستاد. قصهی دختری که عاشق آشپزی بود. وقتی مادرش آشپزی میکرد، کنار او میایستاد و همهی فوتوفن آشپزی را از او یاد میگرفت. نازی بزرگ که شد به کلاسهای آشپزی رفت، همه غذاهای معروف دنیا را بارها و بارها درست کرد تا اینکه دستپختش آنقدر خوب شد که سرآشپز یکی از معروفترین رستورانهای دنیا شد. حالا نویسندهی کتابهای آشپزی هم شده بود. کتابهایی که توی صفحههای آن پر بود از عکس غذاهایی که نازی پخته بود.

قصهها که تمام شد، مادرجان نفس بلندی کشید. از تصور اینکه نوههایش قصهها را بشنوند و خوشحال شوند لبخند زد.

فردا وقتی نوهها به دیدن مادرجان رفتند، مادرجان سبزه و تخممرغ رنگیهایشان را به آنها داد. نوهها مادرجان را بوسیدند. نگار به مادرجان گفت، روزی که نقاش بزرگی بشود، به همه خواهد گفت قصهی مادرجان باعث تشویق او شده است. حامد گفت، وقتی قصهی مادرجان را شنیده تصمیم گرفته بیشتر و بیشتر تمرین کند تا به جایی که مادربزرگ در قصهاش گفته بود، یعنی قهرمانی دنیا برسد. نازی هم که توی یک قابلمهی کوچک پلاستیکی برای مادرجان غذای عجیبوغریبِ دیگری آورده بود، گفت وقتی سرآشپز یک رستوران بزرگ شود، هر روز مادرجان را به رستورانش دعوت میکند.

چشمهای مادرجان از شوق میدرخشید، از خوشحالی نوههایش شاد شده بود. آنها قهرمانهای کوچک قصههای مادرجان بودند.

 

۳۵۴۵
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، داستان،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.