بهار روایت عاشقی جهان است. روایت عاشقی سبزههایی که به شوق رؤیت خورشید، سفر از تیرگی خاک آغاز میکنند و پایکوبان و دستافشان سر برمیآورند تماشای نور و زندگی و زیبایی را.
بهار حکایتِ رستاخیز جانهاست؛ نمایش جذبه و شور و هیجانی است که در جان ذرات جریان دارد. بهار مفسّر صریح و فصیح جمالِ جمیل حق و ترجمان روشن حضور «او» در رگرگ هستی است.
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات
کی فدای روح گشتی نامیات1
بهار میآید تا بگوید اگر رسم از خاک سربرآوردن ندانی و نخواهی، شکفتگی گل و جوشش چشمه نخواهی یافت. اگر باران ننوشی، سبزهها در قَدَمت اهتزاز نمییابند. اگر مثل دانهها در رهایی از خاک در جستوجوی نور نباشی، به ظلمت و پوسیدگی تن خواهی داد. میبینیم چه معلم بزرگی است بهار؛ با چه درسها و آموزههای بدیع و لطیف و روحنواز.
بهار میگوید:
همه اجزای عالم عاشقاناند
و هر جزو جهان مست لقایی
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشقاندی
نرُستی از دل هر دو گیایی2
بهار میگوید: خمودگی و افسردگی و پژمردگی، رسم عاشقان نیست. عاشقان آشنای نشاط و سرزندگی و رویش و شکفتناند. عاشقان را حتی اگر غمی باشد، غمی است همرنگ شادی؛ غمی بهجتآفرین، غمی که معبر رسیدن به شادیهای بزرگ است. عاشقان از جنس بهارند و میدانند سر از خاک برآوردن سبزهها با چه رنج و زحمتی همراه است و خندیدن گل جز در همسایگی خار نیست!
بهار نمیگوید: نسیمها را تن بسپارید. نمیگوید به انتظار باران ننشینید، نمیگوید زمزمه دلنشین جویباران را نجویید. بهار راوی امید است. هر چه داستان در کتاب بهار است، داستانهایی است که بوی پویه دارد نه پریشانی و مویه! بهار، راوی انتظار است، همه بهارها به امید بهاری میآیند که بهارانهترین بهار جهان است.
تردیدم نیست که جهان با بهار آغاز شده است. اما بهار آخرین فصل جهان نیز هست؛ بهاری که در پی، تابستان و پاییز و زمستان ندارد، بهاری که جادهها، «امنیت» را آغوش میگشایند و زیستنها آرامش و عدالت را.
بهاری که فروردینها، دوازده فروردینها، مژدهآور آمدنش هستند؛ و مگر میشود عاشق این بهار نبود.
عاشقم بهار را
رویش ستاره در کویر شام تار را.
رهنورد دشتهای عاشقی!
پر ز باده سپیده باد جام تو.
ای که چون غزال تشنه
آب تازه میخورد،
مزرع دلم زجاری کلام تو
در غبار گام تو
چاره فسونگران و رهزنان
در محاق مرگ رخ نهفتن است.
من که تشنهام زلالی از سپیده را
من که جستوجوگرم
سرودههای ناشنیده را
شعر من که عاشقم
همیشه از تو گفتن است؛
ای که در بهار سبز نام تو
رسالت گل محمدی
شکفتن است3!
همه بهارها، بهانه آمدن آن بهارند، گوش را گوشتر! بسپاریم به نغمه بلبلان، سرود آبشاران، زمزمه نسیم صبحگاهان و خنده خاموش گلها؛ همه از آن بهار میگویند.
خجسته باد آن بهار و خجستهتر گلهایی که به استقبال آن بهار، در بهار سرزمین ما شکفتند.
و سلام به چشمهای بهارجویتان و قلبهایتان که ضربان ضربان شوقِ آمدنش را فریاد میزنند.
طلوع آن بهار نزدیکتر باد!
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحبالزمان!
پینوشتها
1. مثنوی معنوی: به کوشش مهدی آذریزدی، انتشارات پژوهش، 1371، دفتر پنجم، ص 905.
2. دیوان کبیر (کلیات شمس): تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، 1336، تهران: ج 6، ص 2674.
3. شعر امروز: ساعد باقری، محمدرضا محمدی نیکو، انتشارات بینالمللی الهُدی، 1372، ص 429 (شعر از سید حسن حسینی است)