همهی ما اوّلینها را دوست داریم؛ اوّلین روزی که به مدرسه رفتهایم؛ اوّلین کتابی که خواندهایم یا اوّلین روزی که روزه گرفتهایم.
اوّلین روزی که من روزه گرفتم، پدرم کنار سفرهی افطار نشسته بود و دعا میخواند. مامان ظرف ماکارونی را وسط سفره، کنار نان و پنیر و سبزی گذاشت.
من گفتم: «چهقدر کم! با این که ما سیر نمیشویم.»
خیلی گرسنه بودم و فکر میکردم غذا کم است؛ امّا با همان بشقاب اوّل سیر شدم. مادرم گفت: «باز هم دلت ماکارونی می خواهد؟»
خندیدم و گفتم: «اصلاً. حرفش را هم نزنید.»
حالا هر سال روز اوّل ماه رمضان که کنار سفره جمع میشویم، پدرم میگوید: «مطمئنی با این غذا سیر میشوی؟»
من هم میخندم و میگویم حتماً سیر میشوم؛ حتماً.