شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

خروسی که می‌گفت قوقو

  فایلهای مرتبط
خروسی که می‌گفت قوقو

خروسو به بیابان رسید. یک‌دفعه قوقویش گرفت. سرش را چرخاند. دور و برش را نگاه کرد. وقتی کسی را ندید، سرش را زیر بالش برد و خواند: «قوقـــو. قوقـــو.»

خروسو نمی‌توانست قوقولی قوقو بخواند، فقط می‌گفت: «قوقو قوقو.»

یکهو صدایی شنید: «گمانم گم شده‌ای؟»

یک سمندر بی‌خال از پشت سنگی بالا آمد.

خروسو عقب رفت. گفت: «نشده‌ام.»

سمندر گفت: «کجا می‌روی؟»

خروسو آهسته گفت: «نمی‌دانم.»

سمندر گفت: «وقتی کسی نمی‌داند کجا می‌رود، گم شده است.»

خروسو آهی کشید و گفت: «از مزرعه می‌آیم.»

سمندر از روی سنگ پایین پرید. به چشم خروسو زُل زد و گفت: «چرا سر به بیابان گذاشتی؟»

باز خـروسو قوقویش گـرفت. نمـی‌خواست جلوی سمندر قوقو کند. می‌ترسید او هم مسخره‌اش کند. با بال‌هایش نوکش را بست. هوا در گلویش پیچید. سرفه‌اش گرفت. سمندر جلو پرید. با دست به پشتش زد. نوک خروسو باز شد. قوقـــــو، قوقــــو از دهنش پرید.

سمندر دور خروسو چرخید. خروسو سرش را پایین انداخت. سمندر گفت: «چرا توی مزرعه نماندی؟»

خروسو گفت: «من مثل خروس‌های دیگر نیستم.»

سمندر گفت: «خب نباش.»

خروسو بالش را باز کرد و گفت: «همه مسخره‌ام می‌کنند.»

سمندر گفت: «کی‌؟»

خروسو گفت: «جوجه‌ها.»

سمندر گفت: «فقط جوجه‌ها؟»

خروسو کمـی عصبانی شد: «مرغ‌ها، خروس‌ها، همه.»

سمندر با پنجه‌اش سرش را خـاراند و گـفت: «تو از آن‌ها فـرار مـی‌کنی؟»

خروسو آهسته گفت: «خب مسخره‌ام می‌کنند.»

بعد هم نوکش را محکم بست تا قوقو نکند.‌

سمندر گفت: «آن‌ها که این‌جا نیستند، پس چرا راحت نمی‌خوانی؟»

خروسو چیزی نگفت. سمندر گفت: «نکند از آوازت خوشت نمی‌آید؟»

خروسو گفت: «معلوم است که...»

یک‌دفعه سر و کلّه‌ی یک سمندر با خال‌های زرد پیدا شد. سمندر خال‌دار گفت: «هی بی‌خال بیا برویم آب بازی.»

بی‌خال گفت: «الآن.»

خروسو با تعجّب به سمندر خال‌دار نگاه کرد. بی‌خال به طرف خال‌دار دوید. خروسو پرسید: «کدامتان سمندر  واقعی هستید؟ تو که خال نداری یا او که خال دارد؟»

بی‌خال گفت: «همه‌ی سمندرهای واقعی خال دارند؛ امّا من هم که خال ندارم، واقعی‌ام.»

سمندر خال‌دار گفت: «واقعی متفاوت.»

خروسو خواست بپرسد: «مسخره‌ات نمی‌کنند؟» نپرسید.

سمندرهـا راه افتادند. خروسو با خودش گفت: «یعنـی من هم یک خروس واقعی‌ام؟»

دوباره قوقویش گرفت. نوکش را بست؛ امّا یک‌دفعه آن را باز کرد و خواند:

«قـــــوووو...   قــــووووو.»

نفس راحتی کشید. دلش خواست دوباره بخواند. نوکش را باز کرد و کمی بلندتر خواند:

قـــــوووو...   قــــووووو.

سمندر بی‌خال از دور برایش سوت زد. خروسو خندید و با نوک باز به سمت مزرعه راه افتاد:

قـــــوووو...   قــــووووو.

قـــــوووو...   قــــووووو.



۲۲۲۶
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.