شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

کلید

  فایلهای مرتبط
کلید

کلید در را قفل کرد، غُرِّشی کرد و گفت: «امروز نمی‌گذارم کسی برود بیرون.»

کیف گفت: «من باید بروم، مدرسه‌ام دیر می‌شود.»

کلید گفت: «اوّل هر چی خوراکی داری بریز بیرون.»

کیف همه‌ی خوراکی‌هایش را بیرون ریخت، کلید هم در را برایش باز کرد.

زنبیل گفت: «من هم باید بروم خرید.»

راکت‌ها گفتند: «ما هم زنگ ورزش مسابقه داریم.»

کلید دوباره غرّشی کرد و گفت: «ساکت! همین که گفتم!»

راکت‌ اوّلی یواش در گوش زنبیل چیزی گفت.

کلید گفت: «پچ‌پچ نکنید!»

راکت دوّمی گفت: «ما خوراکی نداریم، ولی می‌توانیم به جایش یک نمایش شاد اجرا کنیم. فقط باید خوب به ما نگاه کنی و بگویی کدام بهتر بازی می‌کنیم.»

کلید قبول کرد.

راکت‌ها شروع کردند به توپ‌بازی. توپ با سرعت این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. زنبیل توپ را توی هوا می‌گرفت و به طرف راکت‌ها می‌انداخت.

کلید آن‌قدر به توپ و راکت‌ها نگاه کرد که سرش گیج رفت و یکهو از توی سوراخِ در پایین افتاد و آخ‌ و ‌اوخ کرد.

همان‌وقت راکت‌ها و زنبیل ریختند سرش و گفتند: «زود قفلِ در را باز کن.»

کلید هنوز سرش گیج می‌رفت. ترسید و گفت: «قبول، باز می کنم»

راکت‌ها کمک کردند و کلید سر جایش رفت. به سختی در را باز کرد و گفت: «ب‌ ب بفرمایید!»

راکت‌ها و زنبیل با خوشحالی بیرون رفتند و کلید سرجایش نشست.


۱۱۸۵
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.