پسرک کلاس اوّل است.
امروز وقتِ فوتبال بود،
اما پسرک بازی نکرد.
چون میترسید نتواند گُل بزند.
نشست و با ناراحتی بازی بچّهها را نگاه کرد.
ظهر که شد، به خانه برگشت.
آهسته گفت: «سلام...»
مامان گفت: «سلام پسرم! ناراحتی؟»
پسرک گفت: «خیلی! من بلد نیستم گل بزنم!»
مامان گفت: «برایم تعریف میکنی چی شده؟»
پسرک ماجرا را تعریف کرد.
مامان گفت: «آهان! فهمیدم! بیا ناهار بخوریم و من هم کارِ امروزم را برایت بگویم.»
پسرک با خوشحالی گفت: «باشه!»
مامان گفت: «امروز غذای تازهای پختهام. آش شلهقلمکار!»
پسرک گفت: «آش؟»
مامان گفت: «بله! برای اولین بار!»
پسرک خورد و گفت: «بهبه! چقدر خوشمزه است مامان!»
مامان با خوشحالی گفت: «از دوستم یاد گرفتهام.»
پسرک پرسید: «اگر خوشمزه نشده بود، ناراحت میشدی؟»
مامان فکر کرد و گفت: «شاید قبلاً که بلد نبودم ناراحت میشدم، اما تمرین کردم تا یاد بگیرم.»
پسرک گفت: «مثل من که دوست دارم گُل زدن را یاد بگیرم.»
مامان گفت: «بله پسرم! پختنِ آش جدید مالِ من، گل زدن مالِ تو!»
پسرک پرسید: «امّا من با کی تمرین کنم؟ مامان با من فوتبال بازی میکنی؟»
مامان لبخند زد و گفت: «قبول!»