نقشها و کارکردهای اندیشه و دانش جغرافیا همراه با ساختارهای آن با گذشت زمان و ارتباط با صورتبندیها و نیازمندیهای اجتماعی و در واکنش به تغییرات آنها تحول پیدا کرده است. از این رو، فهم رشته جغرافیا نمیتواند مستقل از فهم زمینههایی انجام پذیرد که در آن اندیشهورزی و کنشورزی جغرافیایی صورت گرفته است. نهتنها چالشها و چارههای جغرافیدانان ریشه در فرایندهای تعارضی در پویاییها و تحولات اجتماعی داشته، بلکه پیشنهادهایی که برای تحول یا پایاسازی ارائه شده، در اصل، مواضع و موقعیتهایی بوده که در نسبت با فرایندهای گستردهتر تحول اجتماعی در پیش گرفته شده است (Harvey, 1984). با عطف به چنین ایدهای میتوان گفت که گفتمانهای جغرافیایی از اواخر سده بیستم به بعد نیز بهنوعی بازتابدهنده چالشها و چارههای جغرافیدانان در بستری از فرایندهای گستردهتر تحولات اجتماعی بوده است. از نظر بارنز (1996) جغرافیای پسامدرن، معرف چند پیشانگاشت ضدـ پروژه روشنگری است: 1. رد حماسه پیشرفت و قدرت عقلانیت و منطق؛ 2. این ادعا که افراد بیشتر از بیرون یا زمینهای که در آن قرار گرفتهاند و نه از درون، شکل میگیرند؛ 3. رد هرگونه درکی از وجود یک نظم یکپارچه؛ و 4. اینکه علم نه از طریق استفاده از ساختهای فراگیر و جهانشمول، بلکه بیشتر از طریق مجموعهای از کنشهای اجتماعی محلی در یک زمان و مکان خاص پیش میرود (Barnes, 1996).
در این میان مقاله هاروی با نام «کدام نوع جغرافیا برای کدام نوع سیاست عمومی؟» (1974)، مقاله بوتیمر با نام «پویایی زیستـجهان» (1976) و مقاله هاگرستراند با نام «درباره مردم در علوم منطقهای چطور؟» (1970) (صرفاً بهعنوان چند نمونه اندک) بیانگر شکلگیری نوعی میل قدرتمند برای عبور از انگارههای مدرنیستی در جغرافیا در دهه 1970 است که در زمینهای از بروز جنبشهای حقوق مدنی پس از دو جنگ جهانی ویرانگر، واکنشهایی در برابر جنگ ویتنام، جنگ سرد، صفآرایی بلوک شرق و غرب، تهدید کمونیسم برای لیبرالیسم، آشوبهای طبقه کارگر و جنبشهای دانشجویی، شکلگیری سنتهای فلسفی، فرهنگی، اقتصادی، هنری و ادبی رادیکال و انتقادی، نقد نگاه ابزاری به علم، وضع کشورهای در حال توسعه، تخریب محیط زیست و فقر شهری در حال رشد و نمو است. نمود چنین تمایلات مصرانهای برای عبور از انگارههای مدرنیستی، تکوین انواعی از جغرافیاهای «پست» از جمله جغرافیای پستمدرن، جغرافیای پساساختارگرا، جغرافیای پسااستعمارگرا، جغرافیای پساانسانگرا، جغرافیای پساپدیدارشناسی و نظایر آن بوده است. سه دهه آخر سده بیستم دورهای است که علوم انسانی و اجتماعی دچار یک نوع «چرخش فضایی»1 میشود و جغرافیا نیز دوره «چرخش فرهنگی»2 و «چرخش ارتباطی»3 را از سر میگذراند.
ورود جغرافیا به درون چنین «چرخشهایی» در زمانه چیرگی فزاینده جغرافیاهای «پست» از یک سو و چرخش دیگر علوم انسانی و اجتماعی به سمت نظرگاههای فضایی (و در نتیجه تکوین دیدگاههای نوپدیدی که با ابعاد جغرافیایی بسیار ارتباط پیدا میکند) از سوی دیگر، با پیچیدهتر شدن عرصه نظر و عمل علم جغرافیا همراه بوده بهطوری که پیمودن مسیرهای فکری و اندیشهورزی در چنین شرایط چندگونهانگاری بسیار دشوارتر از گذشته شده است. در دوره چیرگی گفتمانهای «پُست» و «ساختارشکن» بر اندیشه جغرافیایی، انگارههای گذشته (و موجود) یکی پس از دیگری به چالش کشیده شده و واژگان و مفاهیم معنای دیگری به خود گرفتهاند. از اینرو، ظرافت واژگان و حساسیت مفاهیم در ادبیات بهکار رفته در پژوهشهای جغرافیایی نیز افزایش یافته است. قرارگیری در مسیر چنین جریانهای چندگانه فکری و بحث درباره آنها به معنای دشوارتر شدن انتخاب مسیرهای فکری یا بازشناخت مباحث نظری در جغرافیا بدون افتادن در مسیرهای هیچگویی یا آشفتهگویی است.
یکی از دشواریهای امروز مباحث نظری در علم جغرافیا ورود واژگان و ادبیات جدید متعلق به «جغرافیاهای پُست» به درون ادبیات جغرافیایی کشور است، بهویژه زمانی که برای نخستینبار مطرح میشوند و ما تا حدی فاقد تجربه زیسته کافی با آن واژگان و مفاهیم هستیم. از این رو میتوان گفت مجموعه مباحث نظری بر پایه فلسفههای «پست» و کاربرد آنها در جغرافیای امروزی به نظر میرسد همچنان نیازمند تلاشها و ورزیدگیهای فکری بیشتری است. مفاهیم و موضوعات نوین بسیاری در علم جغرافیا (در همه گرایشهای آن) در سطح جهانی پدیدار شده که هنوز در داخل کشور ایران به فهم، پختگی یا به ارزیابی و نقد در نیامدهاند. یکی از این مفاهیم جدید «Assemblage» (اسمبلج) یا در زبان اصلی آن (زبان فرانسوی) «Agencement» (آژانسمان) است. این مفهوم، منطقی است که کتابهای ضد اُدیپ: سرمایهداری و شیزوفرنی4، یک هزار فلات: سرمایهداری و شیزوفرنی5 و فلسفه چیست؟6 ژیل دلوز و فلیکس گتاری7 (1987) فرانسوی بهصورت مشترک بر پایه آن نوشته شده است. همین منطق در طی دو، سه دهه گذشته آثار زیادی بر جغرافیاهای «پساساختارگرا»، «عاملـ شبکه» و «غیرـ بازنمایی» داشته و در پارهای موارد، شکلگیری «جغرافیای آژانسمان» بهعنوان یک نظریه مستقل را در پی داشته است. اما آژانسمان به چه معناست؟ چرا جغرافیدانان از این مفهوم و فلسفه شکلگرفته بر پایه آن در جغرافیا استفاده کردهاند؟ استفاده از این مفهوم در جغرافیا چه کمکی به پیشبرد یا تحول اندیشهها در این علم کرده است یا میتواند بکند؟ و جغرافیدانان از آن چگونه و در چه زمینههایی استفاده کردهاند؟ مجموعه این نوع پرسشها انگیزه اصلی در این نوشتار مختصر بوده است. هدف اصلی در اینجا بیتردید نه ارائه شرحی کامل بر همه ابعاد و زوایای نظریه آژانسمان یا جایگاه و کاربرد فلسفه دلوز و گتاری در علم جغرافیا یا ارزیابی و نقد کارهای پیشتر انجام شده در این زمینه، بلکه گذری کوتاه و تلاشی اولیه برای بازشناخت این مفهوم در ادبیات جغرافیایی ایران است و اینکه استفاده از این مفهوم چه کمکی به رشد آموزش جغرافیاهای «پُست» در ایران خواهد کرد8.
1. ویژگیهای کلی فلسفه ژیل دلوز
ژیل دلوز (1925- 1995) استاد فلسفه دانشگاه پاریس بوده است. برای او فلسفه نه انتقادی بلکه خلاق است. فلسفه دلوز تلاشی برای بر هم زدن نظمهای فکری رایج و میراثهای برجایمانده از دوره روشنگری و مدرنیته و تمایزهای مسلم پنداشته شده بین ذهن و ماده، خود و دیگری، انسان و طبیعت، ایدهآل و واقعی، ذات و ظاهر، فرم و محتوا، سوژه و ابژه، وجود و موجود، هویت و تفاوت، و اصل و بدل است. آنگونه که دریدا میگوید، دلوز از ابتدا تا انتها متفکر «رویداد»9 و نشان دادن فلسفه بهعنوان یک رویداد بوده است. رویداد در اندیشه دلوز بسیار متفاوت از اندیشه متعارف است، یعنی چیزی که به سادگی در دست ما و از پیش موجود و منتظر کشف بهدست ماست؛ آنچه دریدا بدان «متافیزیک حضور» میگوید. متافیزیک حضور در اندیشه دریدا به معنای توهم این است که چیزی در انتها یا در نهایت به نام ذات وجود دارد و منتظر شناخته شدن به دست ماست. پس فلسفه دلوز به لحاظ هستیشناسی، «وحدتگرا»10 و نه «دوگانهگرا»11 است. در اینجا انسان و طبیعت کلیتی واحد و دائماً در حال «شدن» را شکل میدهند و همه دوگانهـ دوگانهانگاریهای ما از این کلیت واحد، تلاشهایی برای تحمیل نظم (یا ایستایی) بر روی آن است. به لحاظ شناختشناسی، دانش انسان از جهان نه توسط ذهن شناسای مستقل و بیرون و جدا از جهان، بلکه از طریق غوطهوری و چینخوردگیمان در جهان شکل میگیرد و اظهارنظرهای ما در این حالت، بیان درک و حسمان از بودن در جهان دائماً در حال شدن است.
دلوز بر دوش غولهای دیگری همچون هنری برگسون، دیوید هیوم، گوتفروید لایبنیتس، ایمانوئل کانت و باروک اسپینوزا ایستاده تا در برابر ذاتگرایی و فلسفههای ایدهآلیستی که برای آنها همهچیز جز متن، تفسیر، زبان، ایده و نشانهشناسی نیست، بایستد. در نگاه ماتریالیستی (در تقابل با نگاه ایدهآلیستی) ماده، خود دارای قدرت و عاملیت است که از طریق مجموعه روابط بین آنها، ظرفیتهای لازم برای تغییر یا بازتولید شکل میگیرد. در توپولوژی دلوزی، در فرایندهای تمایزبخشی (قلمروزایی و قلمروزدایی)، هویتهای جدید به هستی در میآیند. بر مبنای چنین درکی، دلوز بهواقع در پی افشای «جغرافیای فلسفه»12 است، یعنی اینکه چگونه میتوان کل فلسفه را به «زبان جغرافیا» بیان کرد. او این کار را پیش از هر چیز براساس مفهوم «چندگانگیها» در اندیشه برگسون، «کارتوگرافی» در اندیشه فوکو، «روابطـ درـ بینها» در اندیشه هیوم، «چینخوردگیها» در اندیشه لایبنیتس، «قلمروها» در اندیشه کانت، «صورتبندیها» در اندیشه اسپینوزا و «تفاوتها» در اندیشه نیچه به سرانجام میرساند (Hubbard and Kitchin, 2011).
دلوز، معرف نوعی آگاهی فضایی در فهم فلسفی است که زایش و بقای هویتها و موجودیتها را براساس گشایش و حفظ فضا انجام میدهد. او وقتی با گَتاری شروع به نوشتن «ضد ادیپ»، «کافکا»، «یک هزار فلات» و «فلسفه چیست؟» میکند، زبانی سراسر جغرافیایی دارد و با زبان نقشهها، دشتها، سطحها، لایهها، فضاها، قلمروها، و نظایر آن صحبت میکند. او از مفاهیم ساده فضایی به شیوهها و اشکال غیرعادی استفاده میکند و به تعبیر وینگنشتاین، واژهها را از معنای عادی و روزمره آنها خارج میسازد؛ مفاهیمی مانند واقعیت مجازی، زن شدن، سیاهچالهها، انقلاب مولکولی، زمینشناسی اخلاق، بدنـ بدونـ اندام، فضای صاف، فضای مخطط، و نظایر آن. دلوز با این شیوه ساختارشکنانه به نوعی از واژهها، قلمروزدایی میکند، آنها را از کاربردهای عادیشان خارج میسازد و در حوزههای دیگر و برای مفاهیم دیگر مورد استفاده قرار میدهد.
زمانی که فلسفه دلوزی «رویدادمبناست»، پس جای ثابتی برای واژگان باقی نخواهد ماند؛ گویی آنها باید همواره دوباره ابداع و معنا شوند. از نگاه دلوزی، ارتباط، تفسیر، تبیین، بازنمایی، بازتاب و انتقاد، جز وقت تلف کردن چیزی دیگری نیست. او مخاطب را از حالت طبیعیاش خارج میسازد و به سمت مواجهههای خلاق در متنها، نقاشیها، فیلمها، داستانها و موقعیتها میکشاند. بر این اساس، دلوز را باید یک متفکر «شدنهایی» که در بینابینها رخ میدهد نامید. در اینجا، هیچ اندوختهسازی دانش وجود ندارد، هر چیزی که یاد گرفته میشود، مربوط به یک مواجهه خاص است. شاید بزرگترین هدیهای که دلوز برای اندیشه جغرافیایی داشته است، نگاه به فضا بهعنوان چیزی در حال «شدن» و جانبخشی به محیطهای پیرامون ماست که برخی بدان «حیاتگرایی»13 نیز گفتهاند؛ یعنی یک نوع حساس بودن نسبت به سرزندگی و نشاط و نیروی حیاتی و چالاکی فضا و خلق فضاهای جدید برای زندگی و شیوههای جدید بودن. حساس شدن نسبت به «شدنهای» فضا یا فضامندشدنهای چندگانه چیزی است که جغرافیا از دلوز میآموزد.
دلوز بهطور کلی در پی فراتر رفتن از درک جامعه بهعنوان مجموعه موجودات انسانی همچون تصمیمگیران عقلانی یا ذهنهای پدیدارشناختی است. دلوز در پی درک جامعه بهعنوان یک کلیت با «ویژگیهای برآینده»14، روابط بیرونی بین بخشها و کلیتی است که اجزای آن میتوانند همزمان جزء کلهای دیگر باشند. در چنین جامعهای، ویژگیهای یک جزء ممکن است محدود باشد، اما ظرفیت آن نامحدود است، زیرا ظرفیت آن میتواند ناشی از روابط متقابل با مجموعه بیپایانی از دیگر اجزاء باشد و به دنبال آن، مجموعه بیپایانی از کلیتها شکل بگیرد. این کلیتها که توان و ظرفیت اعمال قلمروزایی و قلمروزدایی دارند، اگرچه ممکن است دیده نشوند، اما آثار و پیامدهای خود را بر جای میگذارند. این کلیت یک نوع حضور مجازی دارد که غیرمادی است، اما کار خود را میکند (Delanda, 2006).
فلسفه دلوز به زبان کاملاً فشرده، نوعی مبارزه در برابر ذاتگرایی، ایستاگرایی، تفکر تاریخی تکبعدی و تکمسیر، مبارزه با غلبه زمان بر فضا، مبارزه با تفکر ایدهآلیستی، مبارزه با سوژه یا ذهن خودپیرو و عقلانی، مبارزه با دوگانهانگاریهای ذهنی، مبارزه با تفکر خطی و دیالکتیکی، مقابله با مفهوم دستگاه، جایگزینسازی استعارههای فضایی به جای دیگر استعارهها، درک واقعیت بهعنوان امری مشروط به روابط و زمینهها، مسئلهآمیزسازی خاستگاهها، عاملیت، سیاست و اخلاق، تلاشی برای فراتر رفتن از اومانیسم و انسانمحوری و ورود به درون عرصه پساانسانگرایی، درک هستی با پیشانگاشت در حال «شدن» که توسط ذهن انسان برهه یا بعدی از آن کریستالیزه میشود، درک واقعیتها بهعنوان حالتهای مختلفی که واقعیت به خود میگیرد، درک رویدادها نه بهعنوان گامبهگام (تفکر زمانی) بلکه بهعنوان کانالیزه شدن، قلمروزایی شدن (تفکر فضایی)، واقعیتها بهعنوان محصول فرایند شدن و نه از پیش موجود و منتظر کشف ما و در نهایت، مبارزه با زبانگرایی و ایدهگرایی و نمادگرایی از طریق حالتهای روابط ترکیبی ماده و مادیت و جسمیتیابی است.
برای دلوز یک مفهوم فلسفی هرگز در انزوا عمل نمیکند بلکه معنای خود را در ارتباط با دیگر درکها به شیوههای خلاقانه و اغلب غیرقابل پیشبینی کسب میکند. این نوع «در ارتباط بودن با»15 سبب ایجاد «آژانسمان» و کلیت براینده میشود. برای نمونه در فهم متعارف، یک مفهوم از ارتباط بین وضع امور و بیانهای ما درباره آن شکل میگیرد، اما «آژانسمان» هیچ اولویتی برای هیچ یک قائل نیست، نه اولویت را به وضع امور و نه به بیان ما از آن، بلکه به «ارتباط» بین آنها میدهد، یعنی چیزی که فراتر از هر یک از آن دو میرود. در اینجا، آژانسمان اجتماعی میل، رابطه فرد را با اهداف معین میکند. پس آژانسمان منطقی برای نگاه به جهان بهعنوان امری پیچیدهتر و سیالتر و دائماً در حال شدن و تغییر است.
نظریه «آژانسمان» مبتنی بر یک هستیشناسی است که در آن، آنچه موجود است، یک کلیت چندگانه، دائماً در حال شدن و تغییر است و ذهن انسان تنها جنبههایی از آن یا لحظههایی از آن شدن را به تصویر میکشد. پس ذهن انسان بسیاری از آنچه وجود دارد یا هویتهایی را که میتوانند به هستی درآورده شوند، نمیتواند نمایش دهد و از این رو بسیاری از آنها را بهصورت رهاشده و دستنخورده باقی میگذارد. این بدان معناست که ذهن انسان ایدههای ناقص و گاه اشتباهآمیز درباره واقعیتها ارائه میدهد. آنچه ذهن انسان درباره «سرشت» شهر، جامعه، علم و نظایر آن میگوید، همه آن چیزی نیستند که موجودیت آنها را شکل دادهاند. هستی براساس محتوای ذهن انسان که در یک وضعیت ارتباطی با «زمینه» شکل گرفته است، یعنی هستی آن از امر اجتماعی خلق شده به فهم انسان درمیآید. بر این اساس، واقعیت بهعنوان یک کلیت، چیزی بسیار بیش از آن چیزهایی است که ما درباره آن میگوییم. ما بخشها، جنبهها یا لحظههایی از آن را به شکل کریستالیزهشده فهم میکنیم و خیلی عجولانه واقعیت را «آنچه به فهم ما درآمده» مینامیم.
2. معنای «آژانسمان» در فلسفه ژیل دلوز
آنچه امروزه در زبان انگلیسی بهعنوان معادل فرانسوی «Agencement» تقریباً رواج یافته است به ترجمه کتاب یکهزار فلات دلوز و گتاری به زبان انگلیسی توسط برایان ماسومی16 (فیلسوف کانادایی) باز میگردد. در این کتاب، ماسومی واژه «Agencement» را به «Assemblage» ترجمه میکند و همین برگردان، مبنای برخی پژوهشهای بعدی در رویکردهای مبتنی بر فلسفه دلوزی میشود. با این حال، بسیاری از مفسران فلسفه دلوزی ترجمه «Agencement» به «Assemblage» را بسیار نارسا دانستهاند بهطوری که واژه انگلیسی «اسمبلج» همان معنایی را که واژه «آژانسمان» در زبان فرانسه دارد منتقل نمیکند، زیرا هر یک، از ریشههای واژهشناسی متفاوتی ناشی میشوند. برای نمونه در فرهنگ واژگان لو رابرت کالینز17، واژه فرانسوی «Agencement» به معنای «ساخت»، «ترتیب» یا «جانمایی»18 است. از سوی دیگر، واژه انگلیسی «Assemblage» براساس فرهنگ واژگان آکسفورد19 از واژه «a-sahn-blazh» و به معنای «الحاق یا واحدسازی دو چیز، یا با همسازی یا با هم شدن»20 است. بر این اساس، مفاهیم جانمایی یا ترتیب دقیقاً نمیتواند معادل مفاهیم واحد یا با هم بودن باشد. یکی از پیامدهای مهم این نوع تفاوت در معانی واژگان معادل یا ترجمهشده این خواهد بود که درک خوانندگان از مفهوم واقعی واژه فاصله بگیرد. به هر رو، نتیجه نهایی این خواهد شد که «Assemblage» به معنای «اجتماع چیزها با هم در قالب کلیتهای واحد»21 است، اما یک «Agencement»، «ترتیب یا جانمایی عناصر ناهمگن»22 است (Phillips 2006; Nail, 2017: 22). در این نوشتار ترجیحاً از واژه فرانسوی «آژانسمان» به جای واژه انگلیسی «اسمبلج» استفاده شده است.
بهطور کلی «آژانسمان» اشاره به یک ویژگی در حال شدن (فرایندی) دارد که به مثابه یک کلیت براینده (مانند اجتماع محلی، محله، جنبش اجتماعی، سازمان، منطقه، شهر، کشور) از مجموعه روابط متقابل و در همبافته بین مؤلفهها یا قسمتهای ناهمگن (اشیاء یا معانی) به وجود میآید. هستی این ویژگی وابسته به نوع روابط بین مؤلفهها و قسمتهاست. هرگاه حالت، کمیت، کیفیت و نوع ارتباط بین مؤلفهها یا قسمتها تغییر پیدا کند، این ویژگی (آژانسمان موجود) نیز از بین میرود یا به حالت دیگری تغییر پیدا میکند.
اما چرا دلوز و گتاری به جای استفاده از واژههایی مانند «کل»23، «کلیت»24، «تمامیت»25، «مجموع»26، «مجموعه»27 یا «سنتز»28 از آژانسمان استفاده میکنند و آن را بهعنوان منطق عمومی در کتاب یکهزار فلات میدانند؟ این نوع تأکید روی یک مفهوم متمایز و جایگزین چه تفاوت فلسفی ایجاد میکند؟ اولین تمایز فلسفی، رد مفهوم «واحد» و در مقابل، تمرکز روی «چندگانگی» و دوم رد مفهوم «ذات» و در عوض، تأکید روی «رویداد» است. به بیان دیگر، دلیل ترجیح دلوز و گتاری برای استفاده از واژه «آژانسمان» این است که چنین مفهومی سبب ارائه یک منطق جایگزین برای «وحدتها» یا «کلیتها» در معنای متداول آن (چنان که پیش از این توسط جان استوارت میل درباره «بدن» انسان یا هگل درباره «کلهای ارگانیک» مطرح شده) میشود.
یکی از کلیدهای درک این موضوع از رابطه بین «جزء»29 و «کل»30 بهدست میآید. از نظر مانوئل دلاندا31 (2006) صِرف قرارگیری چیزهای مختلف در کنار یکدیگر یک «آژانسمان» را بهوجود نمیآورد. این در حقیقت هنوز یک «مجموعه» است، اما برای آنکه این مجموعه تبدیل به یک «آژانسمان» شود باید جزءها یا بخشهای کنار یکدیگر با هم رابطه متقابل درهمبافته داشته باشند و از روابط بین اجزای یک ویژگی یا خاصیت با نام «کل» را شکل دهند، اما این «کل» اگرچه شرط لازم برای شکلگیری «آژانسمان» است اما کافی نیست. تفاوت «کلیت» با «آژانسمان» در نوع رابطهای است که بین اجزاء یا بخشها وجود دارد بهطوری که در «کلیت»، ویژگی اجزاء وابسته به روابط درونی آنهاست. زمانی که یک جزء از کلیت جدا میشود، دیگر آن ویژگی که در کلیت پیدا میکند (امری محوشده در کلیت) را نخواهد داشت (مانند جدا شدن قلب از بدن انسان). در معنای هگلی از ارگانیسم، ویژگی اندامها براساس کارکرد آنها در کلیت مشخص میشود. به بیان دیگر، کلیت یک ویژگی براینده است که اگرچه غیرقابل تقلیل به اجزای تشکیلدهنده است اما غیر قابل «ترکیبزدایی»32 است، اما «آژانسمان» قابل ترکیبزدایی است و اجزای آن قابل جدا شدن از یکدیگرند. آنها دارای روابط بیرونی هستند و از یک «آژانسمان» به «آژانسمان» دیگر حرکت میکنند یا جابهجا میشوند. امروز این امکان بهوجود آمده است که بتوان قلب را جدا کرد، اما فرد با دستگاه زنده بماند یا قلب فردی را جدا کرد و آن را برای فرد دیگری استفاده کرد. در این زمینه فناوری این نقش جابهجایی جزءها در بین آژانسمان را بازی میکند. در این نمونه آخر، بدن یک «آژانسمان» و نه یک «کلیت» واحد غیرقابل تفکیک است. به بیان دیگر، یک «آژانسمان» نه یک جزء و نه یک کل، بلکه یک چندگانگی است. از آنجا که عناصر یک «آژانسمان» براساس روابط بیرونیشان (و نه درونیشان) تعریف میشوند، این امکان وجود دارد که بدون خلق یا تخریب یک کل ارگانیک (کل چندتکه) به آنها اضافه و کم یا مجدداً با هم ترکیب شوند. افزون بر این در «آژانسمان» توان عمل یا ظرفیت اعمال شکل میگیرد. اما در درک هگلی از کلیت، ظرفیت یا توان عمل اجزاء بستگی به رابطه درونی آنها با دیگر اجزاء دارد، بنابراین زمانی که از آن جدا میشوند توان آنها نیز از بین میرود.
«قسمتهای»33 یک «آژانسمان» نه قطعات یک پازل، بلکه شبیه به یک دیوار سنگچین است که همه سنگها از طریق انواع خطوط واگرا با هم همراه شدهاند. هر ترکیب جدید، نوع جدیدی از «آژانسمان» را ایجاد میکند و همیشه در ترکیب مجدد و تغییر سرشت خودش آزاد است. تفاوت روابط بین قسمتهای مختلف در «آژانسمان» با روابط بین اجزای مختلف در کلیتها این است که هر قسمت ممکن است در فضا، جهت، سرعت، حجم و دیگر ویژگیهای متفاوت وجود داشته باشد و همگی آنها لزوماً بر یک مدار یکسان قرار نداشته باشند (همانند یک دوچرخه که هر قسمت آن ممکن است در یک مسیر، حجم، جهت یا سرعت متفاوت در فضا قرار داشته باشد). به بیان دیگر آنها شامل چندگانگیهای مختلفی هستند که ارتباطات بین آنها سبب ایجاد «آژانسمان»های مختلف میشود که نه درون قسمت و درون کل، بلکه در «بین» قرار گرفتهاند.
تفاوت فلسفی دوم این است که استفاده از مفهوم «آژانسمان» سبب تغییر تمرکز از «ذات» به سمت «رویداد» میشود. پس میتوان گفت «آژانسمان» در پی ارائه یک منطق جایگزین برای منطق ذاتهاست. ذات یک چیز، آن چیزی است که منحصراً و لزوماً آن را تعریف میکند و درباره چیزی است که آن چیز را میسازد و چیز دیگری نیست؛ یعنی چیزی با وجود همه جنبههای غیرذاتی آن، همچنان باقی است. این نوع نگاه سبب میشود که ما از پیش، فرض بگیریم که چیزی در انتها و در پایان تعمق ما از چیزها بهصورت «از قبل» حضور دارد. اما استفاده از مفهوم «آژانسمان» از سوی دلوز و گتاری سبب تغییر نوع پرسش از «چه چیزی؟» به سمت «چگونه؟»، «کجا؟»، «چه زمانی؟»، «از چه منظری؟» و نظایر آن میشود. این نوع پرسشها نه درباره ذات بلکه درباره رویدادها و روندها و شدنهاست. بر این اساس یک «آژانسمان» نه دارای ویژگیهای ذاتی، بلکه تنها ویژگیهای مشروط و منفرد و دائماً در حال شدن است. به بیان دیگر، هنگامی که ما درباره چیستی چیزی پرسش میکنیم، ما نمیتوانیم پیشفرض بگیریم که آنچه ما (اکنون) میبینیم نهایی است، بلکه چیزی است که نمیتواند جدا و مستقل از شبکه فرایندهای اجتماعی و تاریخی مرتبط با آن باشد (Nail, 2017). آنچه ما میبینیم تنها مجموعهای از ویژگیهای مشروط و موقت، یک نقطه خاص در فرایند ناقص و ناتمام یک «شدن» است. بنابراین از نظر دلوز (1968)، ذات یک تصادف، یک رویداد و «تفاوت و تکرار» است. دلیل دیگری که میتوان گفت چرا دلوز از «آژانسمان» استفاده میکند، تأکید روی زبان «توپولوژیکی» و «فضایی» و تلاش برای امتزاج بین زمان و فضاست. این تلاش بهنوعی برای نشان دادن پیچیدگیهای جهان، بسیار بیش از آن چیزی است که در ذهن انسان تصور میشود.
3. ساختار پایه «آژانسمان» و توپولوژی آن
یک «آژانسمان» فقط ترکیبی از عناصر ناهمگن نیست، بلکه همچنین فرایندی برساختی و در حال شدن است که نوع خاصی از قرارگیری یا جانمایی را در هر لحظه نشان میدهد. با وجود آنکه همه «آژانسمانها» چینشهای براینده ناهمگن هستند، اما در کل دارای سه ویژگی مشترکاند که چینش آنها را معین میکند: «وضعیت»34، «عناصر»35 و «عاملیتها»36 (Nail, 2017:24-36). «وضعیت» اولین ویژگی مشترکی است که توسط همه «آژانسمانها» شکل میگیرد. وضعیت یک «آژانسمان» شامل شبکهای از روابط بیرونی خاص است که عناصر را با هم نگه میدارد. از نظر دلوز و گتاری وضعیت یک «آژانسمان»، امری انتزاعی است، زیرا یک چیز یا شیء نیست، بلکه چیزی است که مجموعهای از روابط را جانمایی میکند که به موجب آن عناصر انضمامی و عاملیتها ظاهر میشوند. برای نمونه، «منظومه دب اکبر» به شکل طبیعی یا ذاتی در آسمان وجود ندارند و علت وجودی ستارگان نیست، بلکه نامی برای مجموعهای از روابطی است که یک مجموعه از ستارگان را در یک ترتیب یا چینش خاص نشان میدهد. «عناصر» اشاره به عناصر انضمامی یک «آژانسمان» یا تجسدهای آن دارد. از نظر دلوز و گتاری عناصر انضمامی شبیه به اسکلت بدن انسان است که روابط را مشروط میسازد. زمانی که عناصر انضمامی همیشه همراه با روابط مربوط به وضعیتهایشان تغییر پیدا میکنند، «آژانسمانها» نیز همیشه توان و ظرفیت آن را پیدا میکنند که متفاوت شوند (ویژگی دیگری به خود بگیرند). بنابراین درک این نوع شدنها، نیازمند تحلیل دائماً نوشده از «آژانسمان» است. «عاملیتها» ویژگی سوم همه «آژانسمانها» است، یعنی آنچه دلوز و گتاری به آن «شخصیت» با بازی «نقش» میگویند. عاملیتها سوژههای عقلانی مستقل و خودـ پیرو نیستند، حتی سوژههای ناتوان از عمل نیز نیستند. درواقع عاملیتهای یک «آژانسمان» عملگرهای سیالی هستند که عناصر انضمامی را براساس روابط انتزاعیشان با هم در ارتباط قرار میدهند. برای دلوز و گتاری، شخصیت نه اولین شخص مفرد، سوژه خودـ داننده (من)، بلکه سوم شخص است (او، آنها). در اینجا «او یا آنها» اشاره به سوژههای جمعی یک رویداد نامعین دارند.
برای دلوز و گتاری تنها یک نوع «آژانسمان» وجود ندارد. آنها بر این باورند که به لحاظ توپولوژیکی، چهار نوع اصلی «آژانسمان» وجود دارد: «قلمرویی»37، «دولت»38، «سرمایهداری»39 و «ایلیاتی»40. این توپولوژیها اشاره به شیوههای چینشی دارند که ساختارهای پایه «آژانسمان» (وضعیتها، عناصر و عاملیتها) در آنها قرار میگیرند. «آژانسمانهای قلمرویی» به شیوهای چینش پیدا میکنند که در آنها عناصر انضمامی براساس یک استفاده طبیعی یا مناسب آن «کدگذاری»41 میشوند. برای نمونه، خانه براساس اتاقهایش که برای اهداف خاصی معین شده است قلمروبندی میشود، خیابانها براساس نظم شهر و کارخانه براساس سرشت کار و عملیات موجود در آن چینش مییابد. پس آژانسمان قلمرویی جهان را در قالب «بخش»های کدگذاری شده تقسیم میکند. کدهای قلمرویی، هنجارهای «طبیعی» زندگی را تعیین میکنند، مانند کدهای خویشاوندی، کدهای پرستش، کدهای ارتباط، کدهای مبادله، کدهای مکانیابی. هر چیزی دارای کد مربوط و مناسب خودش است. از نظر دلوز و گتاری، این قلمروهای کدگذاری شده، بافتی از بخشبندیها را شکل میدهند.
دو نوع دیگر آژانسمان دولت و سرمایهداری نیز همانند قلمرویی در پی چینش دادن به وضعیتها، عناصر و عاملیتها مثلاً با توجه به نوع مکانها، نوع کالاها، نوع فعالیتها و نظایر آن، به شیوههای مختلف هستند. آژانسمان ایلیاتی نیز به شیوهای وضعیتها، عناصر و عاملیتها را چینش میدهد که قادر به تغییر و ترکیبهای جدید باشد. در همه زمینهها، علم، هنر، سیاست و نظایر آن، آژانسمانهای ایلیاتی از آن نوعی هستند که سبب ایجاد چیزهایی جدید یا انقلابی از طریق فرایندهای قلمروزدایی و کدزدایی میشوند. گفتنی است که هیچ یک از این نوع آژانسمانها به شکل خالص وجود ندارند، بلکه به درجههای متفاوت به شکل ترکیب شده در هم وجود دارند. مفهومی که دلوز و گتاری برای توصیف شیوه عمل ترکیب این چهار نوع آژانسمان (تحت عنوان «سیاست آژانسمان») استفاده میکنند، «قلمروزدایی» است. «قلمروزدایی» اشاره به شیوهای از چینشهای خلاق و جدید دارد که در آن، آژانسمانها دائماً خودشان را تغییرداده یا بازتولید میکنند. بهطور کلی چهار نوع قلمروزدایی یا تغییر وجود دارد که نقش آژانسمانها را مشخص میکنند: 1. فرایندهای منفی نسبی که يک آژانسمان را برای حفظ و بازتولید آژانسمان موجود تغییر میدهد؛ 2. فرایند مثبت نسبی که نه آژانسمان موجود را حفظ یا بازتولید میکند و نه کمکی به خلق یک آژانسمان جدید میکند؛ 3. فرایندهای منفی مطلق که از هیچ آژانسمانی حمایت نمیکند، اما همه آنها را تضعیف میسازد؛ و در نهایت 4. فرایندهای مثبت مطلق که آژانسمان موجود را بازتولید نمیکنند، بلکه در عوض نوع جدیدی از آن را خلق میکنند (Nail, 2017:33-36).