قرآن، جانماز، تسبیح، کتاب مفاتیح... همه را آوردهام و چیدهام روبهرویم. امسال قدّم آنقدر بلند شده که مامان برایم چادر جدید خریده. چادرم سفید است با خالهای آبی کمرنگ. وقتی آن را سر میکنم، انگار باران پوشیدهام.
من و مامان و بابا امشب مراسم مخصوص خودمان را داریم. بعضی سالها، شبهای قدر میرویم مسجد. آنجا هم خیلی خوب است؛ امّا امسال قرار گذاشتهایم، شب قدر را توی خانه بمانیم.
پخش دعای جوشن کبیر از تلویزیون شروع شده. بابا وضو گرفته، میخواهد سجادهاش را پهن کند که صدایی میآید. انگار چیزی روی زمین میافتد. هر سه از جا میپریم. بابا زیر لب میگوید: یا علی!
صدا از طبقهی بالاست. از خانهی خانم علیپور. خانم علیپور یک پیرزن تنهاست. هر سه میدویم بالا. صدای ناله میآید. بابا در میزند. خانم علیپور را صدا میزند. باز هم فقط صدای ناله میآید. مامان میدود پایین تا کلید یدک را بیاورد. خانم علیپور خودش این کلید را به مامان داده تا وقتهایی که نیست و میرود شهرستان به گلدانهای او آب بدهد.
در را که باز میکنیم، خانم علیپور را میبینیم؛ روی زمین افتاده و دیگر ناله نمیکند. بیهوش است. ظرفهایی که دستش بوده روی زمین ریختهاند. مامان زنگ میزند به اورژانس.
از مسجد صدای دعا میآید. ماشین اورژانس که میرسد دکتر خانم علیپور را معاینه میکند. میگوید. سکته کرده باید ببریمش بیمارستان.
ما همراه آمبولانس میرویم. مامان گریه میکند. من توی ورودی بیمارستان میمانم. اجازه ندارم بروم بالا. حواسم هست. مینشینم روبهروی تلویزیون. از جایم تکان نمیخورم. مامان و بابا مدام به من سر میزنند. تلویزیون دعای جوشن کبیر پخش میکند و مناجات حضرت علی (ع) که من خیلی دوستش دارم.
نزدیک اذان صبح است که بابا و مامان میآیند. خوشحالند. میگویند: خطر گذشت؛ امّا خانم علیپور باید چند روز توی بیمارستان بماند.
به خانه برمیگردیم. اذان را گفتهاند. امروز روزه را بدون سحری میگیریم. بابا به من و مامان میگوید: «قبول باشد.»
ما لبخند میزنیم. کاش خانم علیپور زودتر به خانه برگردد.