شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

بگذار سنجاقک بخوابد

بگذار سنجاقک بخوابد

هوا آفتابی بود. لاک پشت تشنه‌اش بود. می‌خواست به طرف چشمه برود که سنجاقک کوچولویی از راه رسید و گفت: «سلام.»

و قبل از هر جوابـی گفت: «چه‌قـدر پریدم! چه‌قـدر خسته هستم!»

سنجاقـک روی لاکِ لاک‌پشت نشست و همان‌جـا خوابش برد. لاک پشت گفت: «چی شد؟» و به سایه‌ی خودش نگاه کرد.

ـ چه سنجاقک کوچولویی روی لاکِ من خوابش برده!

لاک‌پشت آهسته، یک قدم، دو قدم، به طرفِ چشمه برداشت. ملخی از بالای درخت او را دید. داد زد: «آهای لاک‌پشته، یک سنجاقک روی لاک تو نشسته.»

لاک‌پشت گفت: «می‌دانم، بگذار سنجاقک بخوابد.»

ملـخ گفت: «تو مـگر تختخواب هستـی؟ بیندازش پایین.»

لاک پشت گفت: «هیس، ساکت. بگذار سنجاقک بخوابد.» و یک قدم، دو قدم، به طرفِ چشمه بـه راه افتاد.

ملخ از درخت پایین آمد. پرید جلو و گفت: «یعنی چه؟ نمی‌فهمم. تو مگر باربر هستی که بار می‌بری؟»

لاک‌پشت حرفی نزد و فقط یک قدم، دو قدم، آهسته به طرف چشمه رفت. ملخ کمی ایستاد. بعد خیزی برداشت و گفت: «حالا که این‌طور است، پس من را هم سوار کن.» و از لاک‌پشت بالا رفت و روی لاک او نشست.

لاک‌پشت ایستاد. به درختان نگاه کرد. به آسمان نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «بیا پایین.»

ملخ گفت: «من را هم با خودت ببر. من هم لاک‌پشت سواری دوست دارم.»

لاک‌پشت با صدای خفه‌ای گفت: «گفتم پایین.»

صدای لاک‌پشت آن‌قدر محکم بود که ملخ فهمید جای ایستادن نیست. از روی لاک پایین پرید و پا به فرار گذاشت.

خورشید می‌تابید. همه‌جا ساکت بود. باد نرمی وزید و شاخه‌های درختان را تکان داد. یک برگ از درخت پایین آمد. برگ روی سنجاقک کوچولو افتاد و مثل یک پتو او را پوشاند. لاک‌پشت آهسته گفت: «بخواب سنجاقک کوچولو. تا هر موقع دلت می‌خواهد بخواب.»

سنجاقک در خواب تکانی خورد. لاک‌پشت خندید و لاکش را مثل یک گهواره تکان داد. بعد دوباره یک قدم، دو قدم، به طرف چشمه به راه افتاد.



۱۶۳۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.