چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

گوش خور!

  فایلهای مرتبط
گوش خور!

دم غروب بود و کوچه کمی ترسناک شده بود. چشم‌هایم را بستم و دویدم به‌طرف خانه‌ی خاله‌پری که ته کوچه‌مان بود.

شب قبل پویا گفت که به کلاس داستان‌نویسی می‌رود و می‌خواهد داستان‌های ترسناک بنویسد. بعد چیزهایی گفت که مو به تن آدم سیخ می‌شد.

پویا اولش گفت: «مثلاً شخصیت داستان یه گوش‌خور واقعیه. اون وجود داره و تا حالا خیلی‌ها رو تنها گیر آورده و گوششون رو خورده.»

گفتم: «مگه آزار داره؟»

گفت: «هیسس می‌شنوه. غذاش گوش بچه‌هاییه که پشت سر دیگران حرف می‌زنن.»

تا آخر داستانش دست‌هایم روی گوش‌هایم بود. فکر می‌کردم یک دیو هزار گوش از گوشه‌ی حیاط به ما نگاه می‌کند، امّا تا آخر لبخند می‌زدم که مثلاً نمی‌ترسم.

وقتی هم برمی‌گشتم خانه از بس حواسم پیش گوش‌خور بود، کتابم را جا گذاشتم.

وقتی نزدیک خانه‌ی خاله‌پری بودم که با صدای فریادی خشکم زد. صدای پویا از طبقه‌ی بالا می‌آمد که فریاد می‌زد: «آی آی گوشم رو کندی!»

بعد دوباره فریاد زد: «کمک! کمک! چه دندون‌های تیزی داری! گوشم رو ول کن!»

از سرتا پایم شروع به لرزیدن کرد.

حتماً گوش‌خور آمده بود تا انتقامش را بگیرد. مطمئنم ناراحت شده بود که پویا پشت سرش حرف زده. حالا هم تنهایی گیرش آورده بود. با فریاد دوباره‌ی پویا، قلبم صدای تلمبه‌ی آب داد ...ووووور ووووور.

گوش‌خور با صدای کلفتی گفت: «هاهاها... پسر گستاخ، امشب گوشَت را سوخاری می‌کنم.»

پویا التماس می‌کرد: «جان من نخوررر! گوش من تلخه‌ها خیلی وقته نشُستمش.»

باید کاری می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و به‌طرف خانه‌مان دویدم. دستم را از روی زنگ برنداشتم تا صدای بابا بلند شد: «چته بچه! زنگ سوخت.»

پریدم داخل: «بابا بدوووو پویا رو کُشت!»

 بابا که تازه رسیده بود و داشت لباسش را عوض می‌کرد، پرسید: «کی؟»

مامانم زد توی صورتش: «کی؟ کدوم بچه‌ی خیر ندیده‌ای؟»

گفتم: «بچه کجا بود؛ گوش‌خور، گوش‌خور پویا را گرفته.»

مامان جیغ کشید: «گوش‌خور کیه؟ وای خاله‌ا‌ت نیم ساعت پیش زنگ زد و گفت می‌ره درمانگاه، پویا تنهاست.»

بابا گفت: «آدم‌های بد همشون اسم‌های ساختگی دارن.»

داد کشیدم و گفتم: «بابا بدوووو.»

بابا دور خودش چرخید و گفت: «با شلوارک؟»

مامان گفت: «شلوارت روی بنده.»

بابا گفت: «خانم چرا هی شلوار من رو فِرت فِرت می‌شوری؟»

با التماس بابا را کشیدم: «بابا شلوارت رو ول کن!»

بابا با شلوارک و دمپایی پرید توی کوچه. من هم  پشت سرش دویدم. بابا گفت: «اگه چند نفر باشن چی؟»

گفتم: «نه، گوش‌خور هم‌دست نداره، تنهایی ده نفر رو حریفه.»

بابا بدجوری نگاهم کرد: «تو از کجا می‌شناسیش؟»

پشت در خانه‌ی خاله پری، بابا کوبید به در. من هم دستم را گذاشتم روی زنگ. هیچ صدایی نمی‌آمد. بابا محکم‌تر در را کوبید. گفتم: «وای دیر رسیدیم!»

بابا دست‌هایش را قلاب کرد: «بپر تو حیاط در رو باز کن!»

گفتم: «من؟»

بابا گفت: «خب بیا تو جا پا بده، من برم بالا.»

گفتم: «من؟»

بابا دستش را کوبید به پیشانی‌اش و این بار با لگد کوبید به در: «بیا بیرون ببینم دزد کثیف!»

گفتم: «دزد نیست که!»

بابا گفت: «پس چیه؟»

مامان نفس‌زنان رسید: «وای! پس پویا کو؟ بچه شماره صد و ده چنده؟»

گفتم: «نمی‌دونم.»

بابا گفت: «پس تو مدرسه چی یاد می‌گیری؟»

همسایه‌ها یکی یکی آمدند بیرون.

در همین موقع کلّه پویا با چشم‌های گرد از پنجره‌ی طبقه بالا بیرون آمد.

مامان داد زد: «خیر نبینن، چی به سرت آوردن؟»

پویا دربازکن را زد. بابا من را هُل داد و مثل آرتیست‌ها پرید توی خانه. من هم پشت سرش دویدم و رفتم طبقه‌ی بالا. پویا سالم بود. گفتم: «گوش‌هات که هست!»

بابا گفت: «مگه قرار بود نباشن؟»

بعد پویا رو چرخوند طرف خودش و گفت: «دزدها فرار کردن؟ کی داشت تو رو می‌زد؟»

پویا عقب عقب رفت، انگار که بابا گوش‌خور باشد.

گفتم: «مگه گوش‌خور تو رو نگرفته بود؟»

پویا اوّل بِر و بِر نگاهمان کرد و بعد یکهو از خنده منفجر شد: «گوش‌خور؟ گوش‌خور؟ تو واقعاً باور کردی؟»

بابا دستش را به کمرش زد و با اخم به هر دوی ما نگاه کرد و گفت: «شما دو تا اون رو چطوری می‌شناسین؟»

پویا یک قدم عقب رفت و گفت: «را...راستش چیزه، این یعنی استادمون گفت: «خودتون رو جای شخصیت‌های داستان بذارین که چیز بشه... یعنی واقعی بشه. منم داشتم داستانم رو اجرا می‌کردم.»

بابا برگشت به من بگوید، خِنگ! که اسپری حشره‌کش را توی دستم دید و با صدای بلند زد زیر خنده.

مامان نفس‌زنان آمد طبقه‌ی بالا و گفت: «زنگ زدم صد و ده.»

بابا گفت: «حالا  شماره‌اش چند بود؟»

مامان گفت: «صد و ده. خب هول شده بودم.»

از پنجره‌ کوچه را نگاه کردم. کوچه شلوغ شده بود و صدای آژیر پلیس به گوش می‌رسید.

چاخان / عبید زاکانی؛ انتخاب و بازنویسی: مریم اسلامی

مردی از خودراضی در آینه به خودش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «خدایا چطوری من را این‌قدر خوب و زیبا آفریده‌ای!»

پسر کوچکش در گوشه‌ای ایستاده بود و با تعجب به او نگاه می‌کرد.

در همین موقع در زدند. پسرک رفت و در را باز کرد. دوست پدرش پشت در بود و با عجله پرسید: «چرا پدرت نمی‌آید؟ دیرمان شده!»

پسرک گفت: « لباسش را پوشیده و آماده است.»

- پس چه کار می‌کند؟

- روبه‌روی آینه ایستاده و خودش را  چاخان می‌کند!

زبان خارجی! / سعیده موسوی زاده

وای از زبان خارجی

گرچه خوشگل است

یادگیری‌اش همیشه مشکل است

خوش به حال غاز

بی‌بلیت و پاسپورت

بی نیاز از زبان تازه می‌رود به هر کجا

راحت و رها

غاز از سفر همیشه راضی است

حرف او

در سراسر جهان یکی‌است

چون زبان کل غازها همیشه غازی است


۲۲۰۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، با هم بخندیم،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.