فیل گفت: «هوا گرمه. ده قدم جلوتر یه بِرکه هست، بیا بریم آببازی.»
میمون و فیل راه افتادند. فیل ده قدم شِمرد و گفت: «آخ جون، برکه!»
میمون بیست قدم شمرد و گفت: «تا برکه بیست قدم بود، تو به من دروغ گفتی!»
فیل گفت: «نه، من دروغ نگفتم.»
میمون گفت: «پس سواد نداری، شِمُردن بلد نیستی.»
فیل گفت: «بلدم.»
میمون گفت: «پس برکه راه رفته و دورتر شده!»
فیل گفت: «برکه که راه نمیره.»
یکهو صدای هاهاها آمد. لاکپشت همینطور که میخندید، سرش را از لاکش بیرون آورد و شروع کرد به قدم برداشتن و شمردن. قدم بیستم را که شمرد، تازه نزدیکِ برکه رسیده بود. فیل و میمون پرسیدند: «چهجوری شد؟»
لاکپشت گفت: «از آنجا که بودیم تا برکه، دَه قدم فیلی، بیست قدم میمونی و سی قدم لاکپشتیه.»
سهتایی خندیدند و گفتند: «حالا دیگه وقت آببازیه.»
بعد با هم پریدند توی برکه.