بهـار بود. باد شاخـههـای
درختان را تکان مـیداد.
قورباغهای لب چشمه نشسته بود.
باد، یک گلبرگِ بنفش روی سرِ قورباغه انداخت. قورباغه به عکس خودش در آب نگاه کرد.
ـ چه کلاهِ قشنگی! چه بنفشِ خوش رنگی!
دستش را روی کلاه گذاشت و سرش را به اینطرف
و آنطرف تکان داد. گلبرگ بنفش بود
و یک خطِّ زردِ مخملی داشت. سنجاقکی از بالای درخت قورباغه را دید و داد زد: «وای،
چرا فرشِ خانهی من را روی سرت گذاشتی؟»
قورباغه گفت: «فرش؟»
یک ملخ از لای شاخهها
جیغجیغ کرد: «نه، این رومیزی
خانهی من است.»
قورباغه گفت: «رومیزی؟»
گنجشکی گفت: «نه، این،
پیشبند من است.»
قورباغه گفت: «پیشبند؟»
سنجاقک و ملخ و گنجشک با عصبانیت به طرف او آمدند. قورباغه
نفس عمیقی کشید و گفت: «نه، این کلاهِ من است. مال خودم است. خودِ خودم.»
دستش را روی کـلاه گذاشت و بـپر بـپر فرار کرد. سنجاقک و ملخ و گنجشک، دنبال قورباغه جست زدند و
پریدند. قورباغه میرفت
و همه به دنبالش میرفتند.
ـ فرش من، فرش من...
ـ رومیزی من، رومیزی من...
ـ پیش بند من، پیش بند من...
بزغالهای
روی درخت ایستاده بود و برگها
را میخورد. بزغاله، قورباغه را دید
که میرفت و ملخ و سنجاقک و گنجشک
هم به دنبالش:
ـ قورباغه، فرش من را برده.
ـ نه، رومیزی من را برده.
ـ نه، پیش بند من را برده.
بزغاله چی گفت؟ هیچی؛ فقط از بالای درخت پرید پایین، و چهکار
کرد؟ هــــــــــام ... کلاه بنفش قورباغه را خورد. قورباغه ایستاد و فریاد زد:
«چرا کلاهم را خوردی؟»
سنجاقک داد کشید: «چرا فرشم را خوردی؟»
ملخ جیغ جیغ کرد: «رومیزیام
را خوردی.»
گنجشک گفت: «پیشبندم
را یک لقمه کردی.»
بزغاله چی گفت؟ هیچی؛ فقط شروع کرد به دویدن. بدو بدو دوید و همه به دنبالش دویدند. رفت و رفت تا به
بالای تپّه رسید.
آن طرف تپّه، یک گلزار بنفش بود. زمین پر از گلهای
زنبق بود. قورباغه و ملخ و سنجاقک و گنجشک، بالای تپّه ایستادند و به گلزار نگاه
کردند.
ـ چه قشنگ! تا حالا اینجا
را ندیده بودیم.
باد آمد و یک مُشت گلبرگ زنبق، روی سر همه ریخت. گلبرگ
زنبق، بنفش بود و یک خطّ زردِ مخملی داشت.
ـ چهقدر
کلاه!
ـ چهقدر
فرش!
ـ چهقدر
رومیزی!
ـ چهقدر
پیش بند!
همه خوشحـال
بودند. بزغاله چـی گفت؟ هیچـی؛ فقط نشست و شروع کرد به خوردن یک ناهار خوشمزه.