اوّلین روز مدرسه بود. موری خوشحال و شاد به طرف مدرسه رفت. در راه زنبورک را دید و سرش گرم بازی شد. وقتی رسید، زنگ خورده بود. مدرسهی مورچهها خیلی بزرگ بود. صدتا کلاس داشت که در هر کلاس صدتا صندلی بود. موری هاج و واج مانده بود به کدام کلاس برود. به کلاس اوّلی سرک کشید همهی صندلیها پر بود. موری گفت: «اجازه، کلاس من اینجاست؟»
معلّم گفت: «کلاس بعدی.»
به کلاس دوم سرک کشید همهی صندلیها پر بود. موری گفت: «اجازه، کلاس من اینجاست؟»
معلّم گفت: «بله فقط برو از خانم ناظم یک صندلی بگیر.»
موری دوباره به همهی کلاسها سرک کشید. بالاخره دفتر خانم ناظم را پیدا کرد.
خانم ناظم یک صندلی به او داد و گفت: «همیشه به موقع به مدرسه بیا.»
موری صندلی را گرفت و راه افتاد. همین موقع زنگ خورد . بچّهها از کلاسها بیرون ریختند. موری به کلاس رفت. حالا کلاس صدتا صندلی خالی داشت؛ ولی معلّم و دانشآموز نداشت.