قفس را گذاشتم توی بالکن، کنار گلدانهای شمعدانی، نشستم کنارش و گفتم:«بخوان».
امّا زیبا نخواند و فقط دور و بر را نگاه میکرد.تا غروب همانجا نشست. روی درخت چنار جلو خانه پر از گنجشک بود و صدایشان تا آسمان میرفت. امّا زیبا بازهم نخواند.
گفتم:«ببین،گنجشکها را، ببین چقدر قشنگ میخوانند. مگر تو بلبل نیستی، تو که خوش صداتر هستی، بخوان دیگر.»
زیبا بلبل زیبای من است. از وقتی جوجه بود آن را دارم. چند روز بعد از این که مامان رفت پیش خدا، بابا آن را برایم خرید تا تنها نباشم و دلم اینقدر زیاد برای مامان تنگ نشود. یک قفس بزرگ هم برایش خریده بود که حتّی از اتاق من هم قشنگتر بود. اسم مامان را رویش گذاشتم. الآن زیبا دیگر جوجهی کوچکی نیست. برای خودش خانمی شده است، توی قفسش اینور و آنور میرود و میپرد، امّا نمیخواند. من با زیبا خیلی مهربان هستم. همیشه قفسش را تمیز میکنم و همیشه برایش آب و دانه میگذارم. او اصلاً تنها نیست، من همیشه با او حرف میزنم، برایش شعر میخوانم،گاهی برایش مسخرهبازی هم در میآورم، مخصوصاً وقتهایی که بابا خانه نیست. امّا نمیدانم چرا آواز نمیخواند.
شب که بابا آمد از او پرسیدم:«بابا، بابا چرا زیبا اصلاً آواز نمیخواند؟ باید چهکار کنم؟ بابا گفت:«نمی دانم دخترم، شاید دلش میخواهد طلوع خورشید را ببیند. امشب او را روی بالکن بگذار شاید صبح زود آواز خواند.»
شب قفس را توی بالکن گذاشتم، صبح زود با صدای آواز زیبایی از خواب پریدم.
باعجله به بالکن دویدم. چشمهای خوابالودم را چند بار باز و بسته کردم تا ببینم، زیباست که آواز میخواند. امّا نه. زیبا نبود. یک بلبل دیگر روی شاخهی چنار نشسته بود. زیبا را نگاه میکرد. چهچهه میزد. صدایش توی تمام خانه پیچیده بود.
زیبای من هم ساکت و بیصدا ولو شده بود کف قفس و فقط نگاهش میکرد. چشمهایم را مالیدم باورم نمیشد، دوباره نگاهشان کردم، درست دیده بودم، انگار تازه با هم دوست شده بودند. بلبل آواز خواند و پرید و رفت و من دیدم که چگونه زیبا رد پرواز بلبل را دنبال کرد، تا اینکه دیگر در آسمان دیده نشد. شب به بابا گفتم:«بابا امروز روی درخت یک بلبل نشسته بود، برای زیبا آواز میخواند، زیبا هم فقط نگاهش میکرد، امّا باز هم نخواند.»
بابا گفت:«چه عالی، حالا که اینطور است همیشه او را روی بالکن بگذار تا صبح دوستش را ببیند. خدا را چه دیدی شاید بلبل تو هم یاد گرفت که آواز بخواند.»
گفتم:«راست میگویی بابا؟»
گفت:«بله به هر حال زیبا هم پرنده است هم زبان خودش را بیشتر دوست دارد، چهچهی هم زبانش را که بشنود حتماً آواز میخواند.»
خیلی خوشحال شدم و به بابا گفتم:«از این به بعد همیشه او را روی بالکن میگذارم.» امّا بعد ترسیدم راستش یککم حسودیم شد، زیبا دوست من است، نه هیچکس دیگری، دلم نمیخواهد کس دیگری را دوست داشته باشد، فقط باید من را دوست داشته باشد، برای همین او را روی بالکن نبردم و خوابیدم.
امّا صبح دوباره با صدای چهچه بلبل از خواب بیدار شدم. با تعجب قفس را روی بالکن دیدم. حدس زدم بابا خیال کرده من یادم رفته است زیبا را ببرم بالکن و خودش اینکار را کرده است.
دویدم روی بالکن، بله خودش بود، تازه این دفعه نشسته بود روی قفس و زیبا هم داشت او را نگاه میکرد خیلی با هم دوست شدهاند، خیلی ترسیدم، حتماً میخواهد زیبا را با خودش ببرد.
با عصبانیت دم پایی را پرت کردم طرفش و گفتم:«گمشو این زیبای من است او را به تو نمیدهم.» بلبل ترسید و فرار کرد داد زدم:«اگر جرئت داری یک بار دیگر بیا اینجا....»
قفس را برداشتم و به اتاق بردم. زیبا خیلی ترسیده بود.تا شب گوشهی قفس نشست و اصلاً تکان نخورد، من هم اصلاً با او صحبت نکردم، قهرم، نباید با هیچ کسی جز من دوست باشد.
شب به بابا گفتم:«دیگر زیبا را روی بالکن نمیگذارم، شما هم نگذار میترسم گربهای را ببیند و بترسد و یا ...یا ...آها ...باد قفس را پایین بیاندازد.» بابا پرسید:«امروز دوست زیبا آمد یا نه؟» گفتم:«بله آمد.» بابا سرش را از روی کتاب برنداشت و فقط گفت:«اوهوم...، ببینم تو به خاطرگربه نمیخواهی قفس توی بالکن باشد؟ ما طبقهی چهارم هستیم گربهها نمیتوانند اینقدر بالا بیایند.» بعد خندید. نمیدانم بقیه باباها چطوری هستند. امّا بابای من همیشه فکرم را میخواند.
بابا گفت:« هیچ کس نمی تواند زیبا را از تو بگیرد تا وقتی توی قفس است از چه چیزی میترسی؟ اجازه بده زیبا هم یک دوست جدید داشته باشد.» امّا من بازهم زیبا را روی بالکن نبردم. توی اتاق برایش قصه گفتم. شعر خواندم و مواظب بودم تا یکوقت بابا یواشکی زیبا را توی بالکن نگذارد.
دو سه روز گذشت و خبری از بلبل پر رو نشد. یعنی روی بالکن نمیآمد. میآمد کمی روی درخت چنار اینور و آنور میپرید و وقتی میدید زیبا نیست میرفت.
امّا یک روز با صدای چهچه از خواب بیدار شدم. با ترس از خواب پریدم فکر کردم بابا دوباره قفس را روی بالکن برده است. امّا نبرده بود. قفس توی اتاقم بود. ولی بلبل روی بالکن نشسته بود و آواز میخواند. زیبا هم گوش میداد.
از زیبا پرسیدم:«تو هم دلت برایش تنگ شده است؟ نکند من را دوست نداری، ها؟» زیبا چیزی نگفت حتّی نگاهم نکرد. فقط به صدای بلبل گوش میکرد. از پنجره بلبل را نگاه کردم روی درخت چنار نشسته بود. بعد آمد روی بالکن نشست و خواند. چند بار بین درخت و بالکن رفت و آمد، امّا من زیبا را روی بالکن نبردم. او هم خسته شد و پرید و رفت.
شب به بابا گفتم:«امروز دوباره آن بلبل پررو آمده بود، خیال کرده اگر آواز بخواند دلم برایش میسوزد.» بابا گفت:«خوب زیبا هم یک بلبل است. مثل همان پرندهای که میخواند. تو هرقدر هم مهربان باشی نمیتوانی جای هم زبان او را پرکنی. قفس را روی بالکن بگذار و صبح اگر پرنده آمد در قفس را بازکن. فریاد زدم:«نه اینکار را نمیکنم. او زیبای من است. فقط و فقط مال من است. خودم بزرگش کردم. همیشه هم مواظبش بودم او را به هیچکس نمیدهم.» با ناراحتی زیبا را به اتاقم بردم و خوابیدم. تمام شب کابوس دیدم.
من زیبا را به هیچکس نمیدهم، زیبا مال هیچکسی نیست. فردا بلبل باز هم آمد و من باز زیبا را روی بالکن نبردم. روزهای بعد هم آمد، و من هر دفعه بلبل پررو را پراندم. تا اینکه یک روز دیدم زیبا اصلاً توی قفسش نمیپرد، حتّی دیگر دانه هم نمیخورد از قیافهاش معلوم بود خیلی غمگین است.
بابا گفت:«مریض شده، فکر کنم قفس دارد او را اذیت میکند. باید در موردش تصمیمی بگیری، به هر حال او پرندهی تو است و تو مسئولش هستی.»
دوباره به زیبا نگاه کردم بابا راست میگوید جای بلبل توی قفس نیست. حتّی اگر زیبای من باشد. خیلی خیلی سخت بود. امّا قبل از خواب قفس را روی بالکن گذاشتم و خوابیدم. شب توی خواب همهاش کابوس میدیدم. صبح زود بیدار شدم هنوز بلبل نیامده بود. منتظر ماندم. همینکه آمد شروع کرد به آواز خواندن. چقدر هم قشنگ میخواند. قشنگتر از همهی آوازهایی که تا به حال خوانده بود. من تازه متوجه شدم که چهچهی بلبل از تمام شعرهایی که من برای زیبا میخواندم بهتر و قشنگتر بود. آهسته جلو رفتم. در قفس را باز کردم و عقب آمدم. چشمهایم پر از اشک بود. زیبا از قفس بیرون آمد و یکدفعه پرید و همراه بلبل رفت. آنقدر نگاهشان کردم تا کاملاً دور شدند. من هم گریه کردم. تا شب گریه کردم و دلم برای زیبا خیلی تنگ شده بود.
شب که بابا آمد پریدم بغلش و گفتم:«زیبا را آزاد کردم. پرید و رفت، دلم برایش خیلی تنگ شده است.»
بابا گفت:«برمیگردد. غصه نخور. خودم برایشان روی درخت لانه درست میکنم و باهم لب بالکن برایشان آب و دانه میگذاریم. زیبا هیچوقت تو را فراموش نمی کند.» شب اصلاً خوابم نمیبرد. اینقدر به زیبا فکر کردم تا نفهمیدم که کی خوابیدم. تا صبح خواب زیبا را میدیدم.
چند روز گذشت، از زیبا خبری نبود. تا اینکه یک روز با صدای آواز دو پرنده از خواب بیدار شدم. بهطرف بالکن دویدم. باورکردنی نبود. زیبا و دوستش بودند. هر دو آمده بودند روی بالکن و برای من آواز میخواندند. بعد از ارزنهایی که لبه بالکن ریخته بودم خوردند و رفتند. حالا هرروز صبح من با صدای زیبا و دوستش از خواب بیدار میشوم.
۵۱۲۴
کلیدواژه (keyword):
رشد دانشآموز، داستان،داستان دانش آموزی،