شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

عینکم کو؟

  فایلهای مرتبط
عینکم کو؟

فندقی، خرس کوچولو،گفت: «من دیگر عینک نمیزنم!»

مادرش با تعجّب پرسید: «چرا؟ چه اتّفاقی افتاده عزیزم؟»

فندقی با صدای بلند گفت: «من عینک نمیخواهم!» و اشکهایش قطرهقطره روی صورتش پایین آمدند. آن شب فندقی فکر کرد. فکر کرد و تصمیم جدیدی گرفت.

روز بعد، وقتی آفتاب درون غار تابید، فندقی رفت تا با دوستش، زرّافهی خالخالی کنار چشمه، بازی کند؛ امّا این بار بدون عینک!

فندقی خوشحال بود، چون دیگر لازم نبود نگران افتادن عینکش باشد. امّا جنگل کمی تار بهنظر میرسید. انگار بوتهها و درختها مثل همیشه نبودند!

با احتیاط از کنار درختها گذشت. یکدفعه پایش در گودال آبی فرورفت. گل هم روی سر و صورتش پاشید. داشت خودش را تمیز میکرد که صدای خندهی بلندی را شنید.

باز هم سروکلّهی میمونک پیدا شده بود. میمونک، همینطور که از شاخهی درخت آویزان بود، داد زد: «امروز چشمهایت را با خودت نیاوردهای؟» و باز هم خندید.

فندقی خیلی ناراحت شد. قدمهایش را تندتر برداشت تا زودتر به چشمه برسد. همینطور که میدوید، به یک چیز سفت خورد و افتاد روی زمین. چشمهایش را تنگ کرد. پاهای خالخالی را دید. سلام کرد و شیرجه زد داخل چشمه.

خالخالی پرسید: «امروز عینک نزدهای؟»

فندقی گفت: «نه، چون میمونک من را مسخره میکند.»  خالخالی گفت: «میمونک به من هم میگوید گردندراز!»  فندقی پرسید: «تو ناراحت نمیشوی؟»

خالخالی جواب داد: «میشوم، ولی من با همین گردن درازم میتوانم برگهای شاخههای بلند را بخورم!» بعد هر دو هاها خندیدند.

فندقی و خالخالی تا وقتی خورشید پشت کوهها رفت، بازی کردند. آنوقت فندقی به طرف غار راه افتاد. باد شدیدی میوزید. فندقی هر قدر چشمهایش را تنگ میکرد، باز هم خاک توی چشمهایش میرفت. گوشهای ایستاد و صبر کرد تا باد کمتر شد. بعد به راهش ادامه داد.

در راه با خودش گفت: «عینک آنقدرها هم بد نیست! خرسهای عینکی جنگل را بهتر میبینند و توی چاله نمیافتند. تازه، خاک هم داخل چشمشان نمیرود!

در همین فکرها بود که به غار رسید. سلام کرد و پرسید: «مامان جان، عینکم کجاست؟»

 

 

۲۳۲۳
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه،قصه کودک،مسخره کردن،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.