هر آدم ریزهای
هم که باشد، با یک پیراهن راهراه
سردش میشود. آدم ریزه این را
گفت و آلبوم عکس را باز کرد. اول پرید تو عکس غول گنده. چند تار مو از وسط ابروهای
پیوستهاش کند و پرید بیرون و گفت:
«خب، این از نخش.» بعد پرید توی عکس خیاط. جعبهی
خیاطی را گشت و برای میل بافتنیاش
دو تا سوزن تهگرد برداشت و آمد بیرون.
شروع کرد به بافتن یک ژاکت گرمونرم.
ژاکت را بافت، امّا یک چیزی کم داشت؛ ژاکت آدم ریزه دکمه
نداشت. ایندفعه پرید توی عکس
عروسک. دکمههای پیراهن عروسک را
برداشت و آمد بیرون. آدم ریزه ژاکت گرمش را پوشید. دکمههایش
را بست و خوابید.
با سروصدایی که از توی آلبوم میآمد،
بیدار شد. یکی میگفت: «وای ابروهای پیوستهام!
آن یکی میگفت: سوزنهای
تهگردم نیستند! این یکی میگفت:
دکمههای پیراهنم کو؟»
آدم ریزه خیلی خجالت
کشید. فوری گفت: «ببخشید! من به هر کدام از شما یک راه از پیراهن
راهراهم را میدهم
تا از آلبوم عکس بیرون بیایید و هر کجا میخواهید
بروید.»
از آن به
بعد صدای عکسهای توی آلبوم خوشحال
بود.