شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

جریمه کبوتر

  فایلهای مرتبط
جریمه کبوتر
من سرباز بودم و جبهه جنوب خدمت می‌کردم؛ منطقه عمومی شلمچه. ما نیروی پشتیبانی بودیم. تیپ‌هایی از سپاه و ارتش عمل کرده بودند و باید اعلام می‌کردند که ما کجا و کی وارد عمل شویم.

من سرباز بودم و جبهه جنوب خدمت میکردم؛ منطقه عمومی شلمچه. ما نیروی پشتیبانی بودیم. تیپهایی از سپاه و ارتش عمل کرده بودند و باید اعلام میکردند که ما کجا و کی وارد عمل شویم.

چهل و هشت ساعت بعد، وقتی شام را توزیع میکردند، فرماندهمان گفت: «یک تیپ محاصره شده و ممکن است همه شهید بشوند. بر اساس نقشههای هوایی، اگر ما از شرق منطقه درگیری بچههای محاصرهشده عمل کنیم، آنهایی که در محاصرهاند، مهلت پیدا میکنند بکشند عقب.»

یک گردان آماده کردند که من هم نیروی آن گردان بودم. ما رفتیم جلو. ماه گرد مثل سکه، میان ستارهها نور میپاشید که ما رسیدیم. وارد عمل شدیم و شبانه، از جایی که عراقیها تصورش را نمیکردند، به مواضعشان شبیخون زدیم. عراقیها که غافلگیر شده بودند، تعداد قابلتوجهی کشته دادند و عقب کشیدند.

ستارهها در حال رفتن و ناپدیدشدن بودند که به ما گفتند: «عالی بود، برگردید.» ما به سرعت عقب کشیدیم و چون چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، گفتند باید پیاده برگردید؛ آخر در روشنایی روز، ماشینهای نفربر، مثل سیبل متحرک بودند برای زدن.

پیادهرفتن هم مشکلات خودش را داشت. زردی خورشید داشت کمکم جان میگرفت که خمپارهها مثل نقلونبات باریدن گرفتند. گفتند، گرای ما را گرفتهاند. پخش شوید که قسمتمان ترکش نشود. دشتی که تک و توک درخت داشت، بسترمان بود. میدویدیم و چند متر جلوتر درازکش میخوابیدیم روی زمین.

در این شیرجهزدنها دست و بالمان زخمی میشد و حسابی خاکوخلی شدیم. من شیرجههایم را میشمردم. سیزدهمینبار که خوابیدم روی زمین، کلاه آهنیام از سرم افتاد. سینهخیز رفتم سراغش که دیدم کبوتربچهای دو متری کلاهم است. دور و اطراف را نگاه کردم. سیچهل متر دورتر، درختی بود که سر نداشت. انگار از بالای تنه بریده باشندش. آنجایی که شاخهها جوانه میزنند و قد میکشند تا درخت سایه داشته باشد. کار یک ترکش اساسی بوده است. کله درخت کمی دورتر از تنهاش، یکوری افتاده بود روی زمین. داشتم فکر میکردم آیا سر درخت پرواز کرده است؟ در همین اندیشه بودم که کسی فریاد زد: «چرا ماتت برده!»

سینهخیز رفتم، کلاه آهنی را برداشتم و کمی متمایل شدم به چپ و رفتم به سراغ کبوتربچه. از روی زمین برش داشتم. نوازشش کردم و گفتم: «سلام کوچولو.» میلرزید و صدا هم نداشت. گذاشتمش توی کلاه و یک خیز دویدم و دوباره درازکش خوابیدم روی زمین. فریاد فرماندهمان مثل موج انفجار دشت را درنوردید: «چرا کلاهت سرت نیست؟»

کبوتر را گرفتم بالا که ببیند. با صدایی رساتر که همه بشنوند، فریاد زد: «بندازش دیوانه! ترکش بخوری تا شب موندی.»

همانطور درازکش دکمه روی شکمم را باز کردم و کبوتر را انداختم آنجا. کلاهم را گذاشتم روی سرم و بلند شدم و دویدم. موقع درازکش، حواسم بود که کبوتر را له نکنم. نمیشد هر دو کار را با هم انجام داد. دفعه بعد که بلند شدم، مثل تیری شلیکشده یکنفس دویدم. میدویدم و قیقاج میرفتم که اگر تیر غیبی آمد، راهش را گم کند و به من نخورد. یک لحظه احساس کردم تیری یا ترکشی از کنار گوشم گذشت.

آنقدر دویدم تا به خاکریزی رسیدم. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. به پشت خوابیدم تا نفسم جا بیاید. زمانی طولانی گذشت تا قلبم آرام گرفت. دکمه پیراهنم را باز کردم و کبوتر را بیرون آوردم. دیگر نمیلرزید، اما همچنان صدا نداشت. فرمانده گردان هم آمد. منتظر نیش و کنایه بودم، اما او عصبانی و پرخاشگر گفت: «به دلیل تمرد از دستور، برایت ششماه اضافهخدمت مینویسم.» من جوابی ندادم، چون حق با او بود. البته احساس پشیمانی هم نمیکردم.

ما برگشتیم به مقر و همان شب سرگرد محمدی، فرمانده تیپمان، ما را جمع کرد تا برایمان سخنرانی کند. فرمانده گردانمان باید به سرگرد محمدی گزارش میداد، او هم به فرمانده لشگر، و در این سلسهمراتب نسخه مرا میپیچیدند. چهلوپنج روز به پایان خدمتم مانده بود و شش ماه اضافهخدمت میتوانست مصیبت بزرگی باشد. من کنار دوست صمیمیام، اکبر قدیانی، نشسته بودم، ولی حواسم ششدانگ به حرفهای سرگرد بود. او بعد از مقدمهای گفت: «تمام کسانی که دیشب تو شبیخون به عراقیها شرکت داشتند، پانزده روز مرخصی تشویقی دارند.»

اکبر زد به پهلویم و گفت: «یک ماه و شش ماه میشه هفت ماه. تو بعد از من ترخیص میشوی!» و هِرهِر خندید. قبل از این مصیبت، اکبر باید دو ماه و نیم بیشتر از من میماند. اما بعد از این مصیبت، من سه ماه بعد از او ترخیص میشدم. گردان آنها توی عملیات شب قبل نبود. من زیر لب و جویدهجویده گفتم: «جریمه کبوترمه!»

به اینجا که رسیدیم، هر دو سکوت کردیم. چون سرگرد چیزهایی میگفت که به تمرد من از دستورِ فرمانده ختم میشد. ما هر دو چشم دوختیم به سرگرد و من خدا خدا میکردم که اضافهخدمت نداشته باشم. سرگرد با لحنی دلداریدهنده گفت: «چه چیزی باعث میشود بگوییم کسی شجاع است یا بزدل!»

اکبر ریزریز خندید و زیر گوشم زمزمه کرد: «پسر شجاع!» درجا وا رفتم و قلبم به شماره افتاد؛ انگار شبپرهای آن تو پر میزند. دستهایم را قلاب کردم دور پاهایم و سرم را گذاشتم روی زانوها، اما گوشم به حرفهای سرگرد بود.

«انسان شجاع کاری را انجام میدهد که درست است، نه کاری که آسان باشد. گزارش کردند که سرباز یحیی قرچلو از دستور تمرد کرده و برایش ششماه اضافهخدمت تقاضا کردند. کار آسان کدام است؟ اینکه پرنده را بگذارد و بیاید؟ کار درست کدام است؟ اینکه کبوتر را بیاورد؟ سرباز یحیی قرچلو کار درست را انجام داده. شجاعت، انجامدادن کاری است که بهطور کلی به نفع همه باشد. نجات یک انسان، نجات یک پرنده، به نفع بشریت است. بنابراین، نهتنها سرباز یحیی قرچلو را تنبیه نمیکنیم، بلکه به او جایزه هم میدهیم.»

من سرم را از روی زانو برداشتم. نمیتوانستم خندهام را کنترل کنم. اکبر بغلم کرد. ما به جایی که فرمانده بود نگاه نکردیم. من دو دستم را روی سینهام گذاشتم و تعظیم کردم. سرگرد در ادامه گفت: «من پرونده یحیی قرچلو را خواندهام. او چهلوپنج روز از سربازیاش مانده است. من آن یک ماه را هم میبخشم و دویست تومان هم پاداش نقدی به او میدهم.»

من روی زانوهایم نشستم، دستم را بالا بردم و فریاد شادی کشیدم. بچهها همه به من تبریک میگفتند. خیلیها میخواستند کبوتر را بدهم به آنها. میگفتند خوشیُمن است. من با افتخار گفتم: «میخوام نگهش دارم. شاید باز هم برایم شانس آورد.»

روز بعد من در عرش سیر میکردم. پاداشم و برگه ترخیص را گرفته بودم و داشتم میرفتم خانه. آخرین نفر که با من خداحافظی کرد، اکبر قدیانی بود. یک پاکت نامه داد به من و با روی خوش گفت: «این نامه رو برسون خونه ما. دویست تومان حقوقم رو که گرفتم گذاشتم توی پاکت.»

پاکت را از دستش گرفتم و بغلش کردم: «نوکرتم. چشم.» خانهشان دوتا خانه با کوچه ما فاصله داشت. اصلاً اینطوری شد که با هم رفیق شدیم. او در جمع گفت، من بچه هفتچنارم. من هم گفتم، منم بچه هفتچنارم. همان شب به هم آدرس دادیم و شدیم دوستان صمیمی.

کبوتربچه را گذاشتم توی یک پاکت کاغذی که دیوارههایش را پنج شش تا سوراخ کرده بودم. یکی از سوراخها بزرگتر بود که میتوانست سرش را از آنجا بیرون بیاورد. برایش دانه ریخته بودم. گاهی میآوردمش بیرون و به آن آب میدادم.

وقتی رسیدم تهران، اول رفتم درِ خانه اکبر. عجلهای نداشتم. من برگشته بودم که بمانم. درِ خانهشان فیروزهای بود با چارچوب سفید؛ البته پر از لک و پیس. رنگ از کهنگی پوستهپوسته شده بود. با خودم گفتم، اکبر بیاید با هم رنگش میکنیم. پدرم و داییام، نقاش ساختمان بودند و من هم از آنها یاد گرفته بودم. زنگ زدم و نوجوانی در را باز کرد. فکر کنم شانزدههفده سال داشت. من لباس سربازی تنم نبود. همهچیز را گذاشته بودم توی ساک. یک پیراهن آبی و یک شلوار سفید تنم بود. از دیدن من جا خورد و با تعجب پرسید: «با کی کار دارید؟»

پرسیدم: «منزل آقای قدیانی است؟»

هنوز تعجب توی صورتش موج میزد. مکث کرد و گفت: «بله.»

گفتم: «من دوست اکبر هستم. با هم منطقه بودیم ... من خدمتم تمام شد، داشتم میآمدم تهران. اکبر به من یک پاکت داد که بدهم به شما.»

پاکت را دادم به او. با تردید گفت: «ببخشید تعارف نمیکنم بیایید تو. یکی از فقرای محله که جایی برای ماندن ندارد در خانه است؛ نگرانم او معذب شود.»

گفتم: «کار درست همین است. معلوم است  تو آدم شجاعی هستی!»

شانهای بالا انداخت و با تعجب پرسید: «شجاع؟»

گفتم: «شجاعت یعنی اینکه کار درست را انجام بدهی. اینکه نگران معذبشدن همسایهای درست است.»

فکر کنم حرفهایم را نفمید، با تردید گفت: «آهان!»

دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. پاکت را گرفتم طرفش. جا خورده بود.

با لحنی تقریباً بیحوصله پرسید: «چی هست؟»

گفتم: «بچه کبوتر است.»

در پاکت را باز کرد و از دیدن بچهکبوتر خیلی خوشحال شد: «چقدر قشنگه!» پاکت نامه برادرش را گذاشت روی زمین، دست کرد توی پاکتی که من داده بودم و کبوتر را بیرون آورد. کبوتر را با خودش برد توی حیاط و گذاشت لب پاشویه. کنار دیوار شیر آبی بود که سه طرفش را با سیمان و خیلی بدسلیقه بسته بودند. شیر را باز کرد. دستهایش را کاسه کرد و به کبوتر آب داد. کبوتر سیراب که شد. او کبوتر را بغل کرد و گفت: « این کبوتر اینجا بمونه؟»

گفتم: «آره. چرا که نه. پا قدمش خوبه!»

خندید و من گفتم: «نماد صلحه!»

خندید و به من نگاه کرد و گفت: «انشاءالله!»

کبوتر را گذاشتم آنجا. سه ماه بعد اعلام کردند جنگ تمام شده.

۱۲۸۰
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان،داستان جوان،مصطفی خرامان،هفته دفاع مقدس،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.