بچه که بودم، عمو عطا بهخاطر اینکه مرا به تفکر وادار کند، سؤالهایی را برایم طرح میکرد؛ سؤالهایی مثل «یک کیلو آهن سنگینتر است یا یک کیلو پنبه؟» وقتی میگفتم: «یک کیلو آهن.»، قاهقاه میخندید. بزرگتر که شدم و رفتم دبیرستان، سؤالهایش جدیتر شدند. یک روز پرسید: «دوست داری در آینده چهکاره بشی؟»
گفتم: «دوست دارم برای خودم کسی بشم.»
گفت: «کسی شدن که شغل نیست.»
گفتم: «میخوام ملوان بشم.»
او مرا برد هنرستان، در رشته دریانوردی ثبتنام کرد و گفت: «موفق باشی کاپیتان!»
چند روزی گذشت تا اینکه یک شب خواب دیدم دارم روی عرشه کشتی به افق نگاه میکنم. ناگهان اختاپوس خیلی بزرگی آمد، پاهایش را دور کمرم پیچید و مرا به عمق اقیانوس برد. مادرم بیدارم کرد و گفت: «مگه کابوس میدیدی که توی خواب دستوپا میزدی؟»
خیس عرق شده بودم. عصر آن روز وقتی عمویم را دیدم، گفتم: «نمیخوام ملوان بشم. شغل خطرناکیه.»
گفت: «پس دوست داری چهکاره بشی؟»
گفتم: «مهندس.»
گفت: «چه مهندسی؟»
گفتم: «ساختمانساز.»
مرا از هنرستانی که بودم، برداشت برد هنرستان دیگری و در رشته معماری ثبتنامم کرد و گفت: «موفق باشی مهندس!»
اما شبی خواب دیدم وقتی داشتم ساختمانی میساختم، تختهای از روی داربست رها شد، افتاد روی من و چون کلاه ایمنی سرم نبود، نیمی از گوشم رفت. از خواب پریدم، یکراست پیش عمویم رفتم و گفتم: «نمیخوام مهندس بشم. حوصله دردسر ندارم.»
گفت: «پس میخوای چهکاره بشی؟»
گفتم: «دوست دارم کشاورز بشم.»
دوباره مرا از هنرستانم برداشت و برد هنرستان کشاورزی ثبتنام و برایم آرزوی موفقیت کرد. چند روزی آنجا بودم تا اینکه شبی خواب دیدم مترسک مزرعهام با چوب بزرگی به طرفم میآید. سراسیمه از خواب پریدم و دستورو نشسته رفتم خانه عمویم تا به او بگویم از شغل کشاورزی هم منصرف شدهام. خانه نبود. گفتند پایش درد میکرد، رفته پیش دکتر. رفتم مطبی که رفته بود، دیدم او و خیلی از بیمارها یکی یک ماشینحساب به دست گرفتهاند، دارند حساب میکنند که دکتر روزی چقدر درآمد دارد. صبر کردم حسابکتاب عمویم تمام بشود. بعد به او گفتم: «نمیخوام کشاورز بشم.»
فکر کردم الان میگوید: «بیا برو رشته تجربی و دکتر شو.»
اما سرم توپ و تشر زد که: «اصلاً به من چه که نمیخوای کشاورز بشی. پا و کمرم شکست از بس منو از این هنرستان به اون هنرستان کشوندی. مگه رشته تحصیلی ماسک ضدکروناس که هر روز عوضش کنی!»
واژههای قلمبه سلمبه
در جابلقا رسم بود که نقاشان، دوشنبه اول هر ماه، آثار خود را در میدان بزرگ شهر در معرض فروش میگذاشتند. پیرمردی که اصلاً سررشتهای از هنر نقاشی نداشت، یک خط کج و یک خط منحنی روی کاغذی کشید. آن را قاب کرد و کنار تابلوهای دیگر قرار داد که به فروش برود. وقتی جمعی جلوی تابلوی او جمع شدند، شخصی که واسطه فروش آثار بود، زبان به سخن گشود و درباره آن گفت: «آوانگارد بودن طرح، کمپزیشن و میزانسن خطوط، پرسپکتیو موجود در بکگراند این اثر و پوزیشن فرم و محتوا، همچنین تونالیته رنگ و فضا به لحاظ تکنیکال بودن، فیگوراتیو هنری، امپرسیونیسم متمایل به سوررئال کار و کانتراستی که بین استایل مدرنیسم و پسامدرنیسم در پلان این تابلو میبینیم، همینطور هارمونی عمق و سطح، از ویژگیهای منحصربهفرد این اثر هنری است.»
پیرمرد تحتتأًثیر حرفهای واسطه، وقتی دید نقاشیاش از لحاظ هنری چنین ارزشی دارد، از فروشش منصرف شد و گفت مگر دیوانهام این تابلوی منحصربهفرد را بفروشم.
پهلوان پنبه
روزی بیژن، پسر گیو، پایش را در یک کفش کرد که میخواهم بروم بدنسازی و هیکلی بسازم چون هیکل رستم دستان و سام نریمان. گیو هم که آبا و اجدادش همه پهلوان بودند، موافقت کرد و همان اول کار حقوق یک ماهش را بابت شهریه داد. وقتی بیژن از باشگاه برگشت، فهرست برنامه غذاییاش را که از مربی گرفته بود به پدر نشان داد و گفت: «بخر.»
گیو با نگاهی به موارد موجود در فهرست، دریافت که تهیه و تدارک آنها به مدد حقوق امکانپذیر نیست. بههمینخاطر خانهاش را در وثیقه بانک گذاشت و وام کلانی گرفت تا برای فرزندش مواد ویتامینه، کربوهیدراتدار، پروتئینی و انرژیزا بخرد. بیژن عصربهعصر که از باشگاه برمیگشت، پانزده عدد تخممرغ را آبپز میکرد، زردههایش را میریخت دور و سفیدههایش را با ده قوطی تن ماهی و سه عدد نان سنگک میخورد. میگفت کلسترول موجود در زرده تخممرغ، برای کبد ضرر دارد.
گیو با آنکه خودش زیر بار هزار و یک جور خرج از فرم و ریخت افتاده بود، خوشحال بود که بیژن دارد روزبهروز بیشتر روی فرم میآید. او از اینکه حالا آرنولدی کنار خودش دارد، حس خوبی داشت و دلش به این خوش بود که اگر نیمشبی، دزد گردنکلفتی از دیوار خانهاش پایین بپرد، فرزند پهلوانش میتواند حریف او بشود و شرش را کم کند. اما چند وقت پیش، با آنچه از بیژن دید، به کلی از او ناامید شد!
ماجرا از این قرار بود که یک شب که گیو خسته از کار روز، تازه خوابش برده بود، صدای نعرهای در خانه پیچید. وقتی از خواب پرید، بیژن را بالای سرش دید که لرزان و ترسان و رنگپریده میگفت: «پدر! کمک. یه سوسک توی اتاقم پیدا شده!»
خواب خواب
دیروز، سعید، همکلاسم
میگفت چقدر درس دارم
از حجم کتابها مرتب
تا آخر سال ترس دارم
کو فرصت و حس و حال خواندن
هر سال دو تا کتاب کافی است
از آن دو کتاب هم حدوداً
صد صفحه و خردهای اضافی است
وقتی که لحاف گرم و نرم و
یک بالش خوب روی تخت است
هر روز سه زنگ درسخواندن
از صبح علیالطلوع، سخت است
هر روز ریاضیات و شیمی
آمار و محاسبات سنگین
از زنگ زبان به زنگ تاریخ
رایانه و کارگاه و تمرین
شب جای خودش، نیاز دارم
سرتاسر روز هم بخوابم
هر صبح به مادرم بگویم
بگذار هنوز هم بخوابم
ای کاش شبیه خرس قطبی
تا فصل بهار خواب باشم
یک چند صباح، روی تختم
آسودهدل از کتاب باشم
گفتم که بنای هر ترقی
تردید نکن! همین کتاب است
تا جمله دیگری بگویم
دیدم که سعید خواب خواب است