چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

خراب کردن خانه مهر

  فایلهای مرتبط
خراب کردن خانه مهر

نیم ساعتی است با پارسا توی کوچه منتظریم. پارسا یکبند حرف میزند. از حرفهایش چیزی نمیفهمم. تمام حواسم ته کوچه است؛ به خانه عزیز. چیزی مثل توپ افتاده ته گلویم. حوصله پارسا را هم ندارم. اصلاً منتظر بقیه ایستادهام که چه؟

پارسا مشت میزند روی شانهام: «هی! حالا مگه کشتیهات غرق شده؟»

توپِ توی گلویم بالا و پایین میشود.

عزیز با آن خندههای نخودیاش میآید جلوی چشمم: «دردت به جونم محمدم. نبینم برای کشتیهای غرقشدهات همچی غصه بخوری.»

محمدم را جوری میگفت که یکهو از این رو به آن رو میشدم؛ میشدم یک آدم دیگر. آنقدر بزرگ میشدم که انگار میفهمیدم نباید یک کارهایی را انجام بدهم، یا باید یک کارهایی را انجام دهم.

پارسا دستهایش را توی جیب شلوار ورزشیاش میبرد و راه میافتد جلو: «بریم جلوی خونه عزیز شاید اونجا باشن.»

کدام خانه!

صدای شکستن شیشهها تا وسط کوچه میآید. راه میافتیم ته کوچه. یک دیوار ایرانیتی نصفه و نیمه جلوی خانه کشیدهاند که کسی نزدیکش نشود. خوشبختانه درِ یک لنگه آهنی هنوز سر جایش است. سه ماه نیست رنگش کردهایم. عزیز چه ذوقی کرد آن روز. خیالش تخت شده بود که دیگر هیچکس قصد فروشش را ندارد.

با خنده گفتم: «عزیز خدایی چندتا صلوات نذر کردی که این خونه فروش نره؟»

گره روسریاش را سفت کرد و لب گزید: «استغفرالله ... من کیام که به خدا امر و نهی کنم دردت به جونم؟ خوب و بد رو خودش میدونه و بس.» و یک مهره سبز انداخت رو بقیه مهرههای تسبیح بلندش. خندید: «راضیام به رضاش محمدم.» حتی وقتی چیزی باب میلش نبود، میخندید.

پارسا با نوک کتانیاش به آسفالت کف کوچه ضربه میزند و سر کوچه را نگاه میکند: «پس چرا بچهها نیومدن سپهر؟»

فقط عزیز بود که اولِ اسمم را صدا میزد. موقع تولدم از مامان خواسته بود اسمم را که تنها نتیجهاش بودم، محمدامین بگذارند. مامان سپهر را دوست داشت. اینجوری شد که امین را برداشتند و به جایش سپهر گذاشتند.

عزیز میگفت: «اسم روی شخصیت آدمها خیلی اثر داره.»

نمیدانم محمدسپهر بودن به اندازه محمدامین بودن هم آنقدر اثر دارد؟ میتواند آدم را آنقدر عاقل کند که بتواند به خوب یا بد بودن کارهایش فکر کند؟

پرسیدم: «عزیز، امین بهتره یا سپهر؟»

گفت: «محمد بودن از همهچی بهتره.» وصیتش همین بود: «محمد بودن کار سختیه دردت به جونم. اسمت رو زنده نگهدار.»

کاش میدانستم چطور.

آقای فروغی هر هفته در مورد پیامبر(ص) خیلی صحبت میکند. یک بار برای تکلیف شب، نقلقولی از حضرت محمد(ص) پای تخته نوشت و گفت باید کلمه به کلمهاش را حفظ کنیم. نقل قول این بود: «هر کس به امت من حدیثی رساند که به سبب آن سنتی برپا شود بهشت از آن او خواهد بود.»

منظورش را درست نفهمیدم.

عزیز گفت: «یعنی یه کار خوب رو مثل خود پیامبر(ص) سنت کنی دردت به جونم، همچی که بشینه تو زندگی و مردم عادتشون بشه.»

پارسا اشاره میکند به خانه: «حیف شد حیاط باحالی داشت.»

نگاه میکنم. شانه بالا میاندازم. کی دیگر به این چیزها اهمیت میدهد وقتی عزیز نباشد؟

مامان میگفت: «نمیدونم دلت به چی این خونه خوشه عزیز؟ افتاده وسط این ساختمونها هر طرفش رو نگاه میکنی یه دیوار، مثل سیخ تو چشم آدمه.»

با هر شیشهای که میشکند، انگار یک چیزی اینجا، توی قفسه سینهام میشکند. میخواهم بگویم بیخیال بازی شدهام که بردیا توپ به بغل، سروکلهاش پیدا میشود. نوید هم با آن کلاه نقابدارش همراهش است.

بردیا با هیجان، از همان چند متری، توپ را به طرفم شوت میکند. شُل و وارفته، توپ را زیر پا نگه میدارم.

نوید جلو میدود و توپ را از زیر پایم دوباره شوت میکند طرف بردیا.

بردیا نگاهی میکند به من و توپش را از زمین برمیدارد: «چته محمدسپهر؟ تو لَکی؟»

اگر عزیز بود، جرئت میکرد اینطوری صدایم کند؟ فقط یک چیز عزیز را عصبانی میکرد؛ اینکه یکی محمد صدایم کند. آن وقت تبدیل میشد به ترسناکترین عزیز دنیا.

جواب بردیا را میدهم: «اصلاً حسش نیست.»

بردیا خودش را میزند به نشنیدن. دنبال آجرهای دروازه میگردد که گذاشته بودیم پای دیوار خانه عزیز: «پس کوشن این آجرا؟»

پارسا میگوید: «حتماً کارگرا ورداشتن.»

نوید به طرف در میرود. میگوید: «برم چارتا آجر ازشون بگیرم.»

خودم زودتر پیشقدم میشوم. میخواهم برای آخرین بار خانه عزیز و حیاطش را ببینم.

کنار در دنبال زنگ خانه میگردم. فقط یک قاب خالی روی دیوار مانده است.

نوید میزند زیر خنده: «لگد بزن بابا. نکنه منتظری با آیفون در رو برات باز کنن؟!»

کم پیش میآمد که عزیز در را با آیفون باز کند.

صدای خشخش دمپاییهایش را از پشت در میشنوم: «اومدم محمدم. دردت به جونم.»

عطر گلهای محمدی داخل حیاط را با خودش تا جلوی در میکشاند.

مامان یکوقتهایی شاکی میشد: «این آیفون رو که بیخودی نذاشتیم برات عزیز جان.»

عزیز میخندید؛ همانطور نخودی: «میخوام چار قدم راه برم، همچی استخونام نرم شه مادر. آلفونم میزنم حالا.»

مامان فوری به من چشمغره میرفت که نخندم. عزیز خودش جلوتر میخندید و میگفت: «ای پدرصلواتی!»

بردیا از پشت سرم میگوید: «ولی عجب ساختمونی میشه پسر! قراره یه واحدشم خودتون بشینین نه؟»

چرا هروقت قرار است یک چیز گیر آدم بیاید باید یک چیز از دست بدهد؟

بابا میگفت: «اینجوری دو تا واحد کنار هم گیرمون مییاد. هم عزیز تنها نیست، هم ما از این جای تنگ خلاص میشیم.»

حرف از جای بزرگ که میشد، من هم دلم خوش بود صاحب یک اتاق میشوم. نق میزدم: «عزیز یهخرده بهروز باش. این خونه چی داره آخه؟»

بردیا چند تا روپایی میزند به توپ و دوباره توپ را میگیرد دستش: «چرا خشکت زده؟ در بزن دیگه.»

«بومب! بومب!» با مشت میکوبم به در.

هنوز هم بیخودی امیدوارم عزیز در را باز کند، دستش را روی شانهام بگذارد و مرا به خانهاش ببرد. با اینکه میداند چای نمیخورم، برایم چای دم کند، از پولکیهایی که خودش دوست دارد تعارفم کند و بپرسد: «خب، محمدم چه خبر؟»

من بیحوصله یکی دو تا خبر از درس و مدرسه بگویم و او بدون اینکه چیزی از ریاضی و نمره مستمری و این چیزها بداند، فقط سر تکان بدهد و لبخند بزند که: «خوبه که سواد داری و کتاب میخونی دردت به جونم.» و شروع کند از قدیمها بگوید: «انگار همین دیروز بود وسط این حیاط چرخ میخوردی.» بعد هم انگشتهای خمیده و لرزانش را بکشد روی مهرههای سبز تسبیحش و صلوات بفرستد.

ترم قبل، مثل عزیز پانصد تا صلوات نذر کردم نمره ریاضیام بالای پانزده شود. همین که چهارده را روی ورقهام دیدم، زدم زیر حرفم و گفتم: «اونی نبود که میخواستم.» نمیدانم عزیز از خدا چه حاجتی گرفته بود که صبح تا شب مهره به مهره میچرخاند و صلواتهایش هیچوقت خدا تمام نمیشد.

در قژی صدا میکند و باز میشود.

- چیه؟ چی میخوای؟

مرد لاغر و بدعنقی است. چهار طرف یک دستمال را گره زده و کشیده به سرش.

نوید نقاب کلاهش را میکشد روی صورتش و کنار گوشم یواشکی میخندد: «این دزد دریایی اینجا چیکار میکنه؟»

سراغ آجرهایمان را از دزد دریایی میگیرم.

با اخم و تخم میگوید: «برو خودت بردار فقط زودتر. سمت ساختمونم نرو. داریم شیشهها رو میشکنیم.»

پارسا و بقیه هم پشت سرم میآیند. تو حیاط انگار هشت ریشتر زلزله آمده.

بردیا میگوید: «وای! اینجا رو باش!»

توپ از دستش ول میشود رو سنگ و کلوخها و قل میخورد جلوی پای نوید. باورم نمیشود این همان خانهای است که به قول عزیز چهار نسل در آن زندگی کرده.

چهارتایی گیج و ویج دور و برمان را نگاه میکنیم. تنها چیزی که به چشممان آشناست، بوته گل محمدی است که مثل اردیبهشت هر سال پر از غنچه شده و عطرش هوای خاکگرفته حیاط را برداشته. باز هم خوب است که هنوز سرپاست و مثل گلهای رز وسط باغچه که رویشان یک خروار گچ و خاک نشسته، خشک نشده.

کارگرها شیشهها را شکستهاند و دارند در و پنجرهها را درمیآورند. عزیز خودت گفتی «هر وقت مُردم این گوی و این میدان.»

چشمم را میمالم. الکی میگویم: «خاک رفته تو چشمم.»

نوید سرش را پایین انداخته و توپ را زیر پایش تو خاک و خل عقب و جلو میکند. هیچکدام چیزی نمیگویند؛ مثل آن روز که توی تیم فوتبال مدرسه قبولم نکرده بودند. از مدرسه یکراست رفتم پیش عزیز. میدانستم پایم به خانه برسد، مامان میپرسد: «چی شد؟ عضو تیم شدی؟» نمیخواستم اشکم دربیاد. آنوقت بهم بخندند که: «فدای سرت مگه دختری که گریه میکنی؟»

عزیز گفت: «گریه رو واسه آدم گذاشتن؛ دختر و پسر نداره که. تو گلوت همچی غمباد بشه خوبه دردت به جونم؟»

نشستم و هر چی بغض توی گلو داشتم، ریختم بیرون. بعدش یکعالمه سبک شدم و گفتم: «اصلاً به درک که تو تیم قبولم نکردن.»

یکی دستش را میگذارد رو شانهام. پارساست که سمت راستم ایستاده.

بردیا از سمت چپم میگوید: «بازی رو بیخیالشیم بچهها. راست میگه سپهر، امروز اصلاً حالش نیست.»

عزیز سرش را از پنجرهای که دارند چارچوبش را بیرون میکشند بیرون میآورد: «قدر دوستات رو بدون محمدم.» مهرههای سبز را تو دستش تندتند پشت هم میاندازد.

- عزیز آخرش نگفتی برای چی اینهمه صلوات میفرستی؟

- برای شکرگزاری دورت بگردم. کمه اینهمه نعمت؟

دزد دریایی و دو نفر دیگر با پتک و کلنگ افتادهاند به جان خانه. خودش با کلنگ دارد دور قاب پنجره را خالی میکند.

عزیز از کنار دستش کله میکشد: «دردت به جونم اون محمدیها رو هم یه آب بده. تشنه ان طفلکیا.»

یکی از داخل ساختمان داد میزند: «کی اینا رو راه داده تو؟»

دزد دریایی از پشت دیوار نصفه و نیمه اشاره میکند: «معطل چی هستین؟ آجراتون رو بردارین و برین دیگه. بجنبین کار داریم.»

بردیا توپش را میزند زیر بغلش و میگوید: «یادش به خیر، پارسال داداشم چه عروسیای گرفت اینجا.»

مثل لشکر شکستخورده از روی آجرها و سنگها رد میشویم.

پارسا میگوید: «فقط عزیز بود میذاشت جلوی خونهاش بازی کنیم. خدایی شربت خاکشیرش چه میچسبید. فکر نکنم دیگه اینجا هم بتونیم بازی کنیم.»

نوید همینطور ساکت است. معلوم است او هم به چه روزهایی فکر میکند؛ روزهایی که صدای داد و بیداد بابا و مامانش کوچه را برمیداشت و او از خجالتش بازی را ول میکرد و میگفت باید برود نان بخرد و تا دو روز بعد هم پیدایش نمیشد. آخرش هم عزیز بود که نگذاشت کار پدر و مادرش به طلاق بکشد.

بردیا توپ به بغل، همراه بچهها راه میافتد. همینطور ایستادهام جلوی در. خاطرات عزیز، حرفها و کارهایش، مثل صلواتهایش ته ندارد. صدای عزیز توی گوشم میپیچد: «اسمت رو زنده نگهدار دردت به جونم.»

بچهها چند متر جلوتر منتظرماند. صدا میزنند: «سپهر بیا دیگه.»

به قول عزیز دوست خوب واقعاً نعمت است. میدوم طرفشان.

دلم میخواهد خوشحالشان کنم. میگویم: «بیایین همینجا بازی کنیم.»

اگر عزیز هم بود همین را میخواست.

بردیا انگار منتظر همین حرف باشد، توپ را میاندازد جلوی پایم.

یادم باشد صد تا صلوات بفرستم به خاطر دوستهای خوبی که کنارم هستند.

برمیگردم عقب، ته کوچه را نگاه میکنم. به عزیز که با صورت خندان جلوی در ایستاده لبخند میزنم. عزیز برایم دست تکان میدهد و کوچه سبز میشود از رنگ تسبیحش.

۵۹۳
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، داستان،داستان جوان،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.