با میثم توی کوچه بازی میکردم. میثم سه گردو از جیبش درآورد و گفت: «من یک جای خیلی خوب برای قایمشدن بلدم. اگر پیدایم کنی، این گردوها مال تو.»
من چشم گذاشتم و شمردم: «یک، دو، سه،... هشت، نه، ده.» بعد دنبال میثم گشتم. ولی پیدایش نکردم!
یکدفعه فکر خوبی کردم. بلندبلند داستان خندهداری تعریف کردم. صدای خنده از توی درخت وسط کوچه آمد. جلو دویدم و میثم را توی سوراخ تنهی درخت دیدم.
میثم عصبانی بود. داد زد: «بیا گردوها را بگیر. ولی بازی را خراب کردی!» من هم قهر کردم و رفتم. امّا تهِ کوچه که رسیدم، یاد چیزی افتادم و برگشتم. به میثم گفتم: «امام حسن عسکری(ع) فرمودهاند: بهترین دوست کسی است که اشتباه دوستش را فراموش کند و خوبیاش را یادش باشد.»
بعد گفتم: «تو خیلی زود عصبانی میشوی، ولی بهخاطر خوبیهایی که داری، تو را میبخشم. هم خسیس نیستی، هم بدقولی نمیکنی.»
میثم خندید و گفت: «تو هم خیلی زود قهر میکنی، ولی زود هم آشتی میکنی. خوب هم بلدی بخندانی.»
آن وقت گردوها را با هم شکستیم و خوردیم.