زمستان بود. کلاغ سیاه از جای گردوها باخبر شده بود. گاهی یواشکی میرفت و چند تا از آنها را میخورد. یک روز مامان سنجاب دید گردوها کم شدهاند. به بچّه سنجابها گفت: «باید جای گردوها را عوض کنیم. حتماً وقتی لانه نیستیم، کسی آنها را میخورد!»
دُمخاکستری گفت: «این گردوها خیلی درشت و سنگین هستند.» و گوشهی لانه نشست. بقیهی بچّه سنجابها، به همراه مادر، گردوها را قِل قِل نزدیک درخت کنار رودخانه رساندند. دُمخاکستری یکدفعه کلاغ سیاهی را دید که روی شاخهی نزدیک لانه نشسته بود. فریاد زد: «مامان ...کلاغ!» اما همه دور بودند و صدایش را نمیشنیدند. دمخاکستری حسابی ترسیده بود. حالا کلاغ دوباره جای گردوها را میفهمید. باید کاری میکرد. امّا چه کاری؟
نگاهی به دور و برش کرد. هنوز چند تا گردو مانده بود. هرچه زور داشت، در دستان کوچکش جمع کرد. یکی از گردوها را برداشت و تند از لانه بیرون رفت. گردو را محکم به طرف کلاغ پرت کرد.
وای، نه! ... گردو به شاخهی درخت خورد و روی زمین افتاد. دمخاکستری گردوی دیگری برداشت. چشمانش را تنگ کرد و دقیق نشانه گرفت. این بار گردو به بال کلاغ خورد و صدای قارقارش را درآورد.
سنجابها که صدای کلاغ را شنیدند، هر کدام در سوراخی قایم شدند.
کلاغ هم پرید و رفت.
دمخاکستری با خودش فکر کرد گردوها آنقدر هم سنگین نبودند! یکی از آنها را قل داد و بهطرف درخت کنار رودخانه رفت.