چند سال پیش، شب یلدا خانهی مادربزرگ بودیم. مامانـی روی صندلـی کنار پنجره نشست. کتاب دعایش را باز کرد. ما دلمان میخواست خانهی مادربزرگ بمانیم. من سرم را کج کردم و با اصرار گفتم: «امشب بلندترین شب سال است. از همهی شبها بیشتر میتوانیم پیش مامانـی بمانیم.»
مهدی هم انگشتش را بالا گرفت و گفت: «یک دقیقه هم یک دقیقه است.»
مامان چپ چپ نگاهش کرد. چون دیروز به مامان گفته بود: «اصلاً یلدا کجایش مهم است؟ یک دقیقه بیشتر باشد که چه؟»
مامان جواب داده بود: «اگر به خاطر دورهمی باعث لبخند مامانی بشود، همین کافی است.»
حالا مهدی داشت حرفهای مامان را به خودش میگفت.
بچّههای خاله هم اصرار کردند که بمانند. خلاصه ما همگی خانهی مامانی ماندیم.
مامانـی کنار پنجره رفت. کتاب دعایش را برداشت. ما نوهها کنارش نشستیم. مامانی کف دست هرکداممان چند دانه انار گذاشت. خندید و یواش یواش دعایش را خواند.
یک دفعه مهدی از جایش پرید و گفت: «بچّهها، آسمان را نگاه کنید.»
ماه وسط آسمان نشسته بود و ستارهها دورش سوسو میزدند؛ درست مثل ما نوهها و مامانـی.