احتمالاً تا به الان به چنین شغلی فکر نکرده باشید یا ندانید که میشود تا دوره دکترا و فوق دکترا در رشتههای مرتبط با آموزش درس خواند. حالا تصور کنید که شما در یک کشور پیشرفته زندگی میکنید، یک ایرانی هم هستید، پروژههایی در مورد آموزش دانشآموزان دارید و کتابهایتان هم به زبانهای متفاوت منتشر میشوند. محمدرضا سرکارآرانی همین راه را رفته است. او سالهاست که در کشور ژاپن زندگی و در «دانشگاه ناگویا» تدریس و تحقیق میکند. مدرک فوق دکترای خود را هم در رشته «روشهای بهسازی آموزش» گرفته است. جالب است، نه؟ اما اینها تنها بخشی از راهی است که او طی کرده است.
محمدرضا سرکارآرانی
متولد: شهریور ۱۳44
محل تولد: آران و بیدگل
نگاهی به فهرست زیر بیندازید:
• «مدیریت دانـش»، «فرهنگ آموزش»، «اصلاحات آموزشى و مدرن سازى»، «یادگیری و شکاف دیجیتالی»، «فناورى براى آموزش»، «الفبای مدیریت کلاس درس»، «آموزش به مثابه فرهنگ» و «پژوهش در کلاسدرس» بعضی از کتابهای او در ایران هستند.
• بیـش از ۴۰ مقاله علمی به زبان فارسی، ژاپنی و انگلیسی نوشته است.
• پژوهشگر برگزیده «انجمن توسعه علم ژاپن» در سال ۱۳۸۳ شناخته شده است.
کودکی
وقتی کودک بودم پدرم در خانه شعرهای باباطاهر، قطعههایی از سعدی و پروین اعتصامی و شعرهای حافظ را میخواند. به علاوه روزهای پنجشنبه و جمعه با خواندن دعاهای «کمیل» و «ندبه» فضای خوبی به خانه میداد. با کتابخانه پدرم دوست بودم و شعرهای پروین اعتصامی را بیشتر دوست داشتم. در خانهمان نوار صوتی واعظان را میشنیدم و نوشته روی آنها را میخواندم: محمدتقی فلسفی؛ مرتضی مطهری؛ شیخ احمد کافی.
به کتابفروشی هم میرفتم و بستهای از کتابها را میگرفتم که بستهبندیشده و در یک گونی بودند. کسی نباید توی گونی را میدید، چون رساله امام خمینی (ره) توی آن بود. آن وقتها از بعضی درسها خوشم نمیآمد. درسهای حفظکردنی آسان بودند، اما با ریاضی و علوم مشکل داشتم. از زنگ ورزش و طنابزدن هم خوشم نمیآمد. حتی میترسیدم امتحان نهایی کلاس پنجم را قبول نشوم.
نوجوانی
دوره دبیرستان برای من پر از ماجرا بود. وقتی کارنامه سوم راهنمایی را گرفتم، میتوانستم در تمام رشتهها ثبتنام کنم. اول در یک هنرستان اسم نوشتم. هنرستان در کاشان بود و من باید از آران به کاشان میرفتم. اما هنوز ده روز از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که به مسیر فکر کردم و دردسرهایش. از هنرستان به دبیرستان آمدم و رشته تجربی را انتخاب کردم. اما مدتی گذشت و حس کردم درسهای این رشته را دوست ندارم. دو ماه گذشت تا تصمیم را گرفتم. فردای آن روز سر کلاس علوم انسانی نشستم و اولین درس جامعهشناسی بود. حرفها را میفهمیدم و احساس خوبی داشتم. حفظکردنیها را زود حفظ میکردم . من کار مهمی داشتم: درس خواندن.
در همان روزها بود که برای اولین بار «دانشنامه بریتانیکا» را دیدم. با خودم فکر کردم باید روزی به زبان انگلیسی مسلط شوم. آن روزها کتابهای زیادی میخواندم. کتابهای استاد مطهری و دکترعلی شریعتی. با آثار جلال آلاحمد و ژان ژاک روسو آشنا شدم. در جلسههای تفسیر قرآن شرکت میکردم. در همین روزها بود که فکر کردم باید به جبهه بروم. بعد از مدتی همراه دوستانی که در پایگاه بسیج پیدا کرده بودم، عازم یک پایگاه نظامی در «زرینشهر» اصفهان شدیم. آنـجا آمـوزشهای نـظامی دیدیم و با قطار به اهواز رفتیم و در جنگ شرکت کردم. وقتی دوباره به خانه بازمیگشتم، بعضی از دوستانم شهید شده بودند. درس خواندن دوباره آغاز شد و من به موضوع مهمی فکر میکردم: «حالا که زیر گلوله نیستم باید درس بخوانم.»
جوانی
همزمان با خواندن درسهای مدرسه، علوم حوزوی را هم یاد گرفتم. با دریافت دیپلم بلافاصله به اداره آموزشوپرورش آران و بیدگل رفتم و مربی تربیتی مدرسهای در یکی از روستاها شدم. مدتی بعد و با بازگشایی دانشگاهها توانستم در «دانشگاه شهید بهشتی» پذیرفته شوم. در همین رفتوآمدها به دانشگاه بود که یک روز از کنار ساختمانی رد شدم که روی تابلوی آن نوشته شده بود: «سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی». آنجا کتابخانهای با منابع علمی و تاریخی داشت و رفتوآمد من به این ساختمان شروع شد. من عاشق آموزش و پژوهش در مورد این موضوع بودم.
در سال سوم دانشگاه بودم که توسط یکی از همکارانم به کار در دفتر نخستوزیری دعوت شدم. به عنوان دبیر یکی از شوراها کارم را شروع کردم و تا زمانی که در دوره کارشناسی فارغالتحصیل شدم به کارم ادامه دادم.
موضوع پایاننامه دوره کارشناسیام «آموزشوپرورش ژاپن» بود. بعد از آن در دوره کارشناسی ارشد هم موضوع پایاننامهام را «آموزشوپرورش ایران و ژاپن» انتخاب کردم. این دوران که تمام شد به کاشان بازگشتم، دوره سربازی را گذراندم و همزمان برای آزمون دکترا اقدام کردم. میتوانستم به فرانسه یا کانادا بروم، اما موضوع پژوهشهای من کشور ژاپن بود. بالاخره به ژاپن رسیدم و شروع به یادگیری زبان آنها کردم.