بوقبوق یک ماشین پلیس بود. خیلی دوست داشت بچّههای گمشده را پیدا کند. رفت توی خیابان. رسید به یک پسرقد بلند. پسر داشت لیسلیس بستنی میخورد. بوقبوق گفت: «کوچولو! گم شدهای؟»
پسر گفت: «من هیچوقت گم نمیشوم. هم شمارهی تلفن بابایم را حفظم، هم مامانم و هم خالهام را.» ماشین پلیس بوقبوق جلو رفت. رسید به یک پسر قد کوتاه. پرسید: «گم شدهای؟»
پسر گفت: «نه، من راه خانهمان را بلدم.»
بوقبوق رفت. رسید به یک پسر تپلو. پرسید: «تو هم حتماً گم نشدهای! مگر نه؟»
تپلو گفت: «بله که گم شدهام! چرا من را پیدا کردی؟»
بوقبوق گفت: «دوست دارم پیدایت کنم. آخر من ماشین پلیسم!»
تپلو گفت: «اگر راست میگویی، ایندفعه چشم بگذار. اگر توانستی من را پیدا کنی، زرنگی.»
بوقبوق چشم گذاشت و تا ده شمرد. پسر پرید و بالای درخت قایم شد.
بوقبوق گشت و گشت، امّا پیدایش نکرد. داد زد: «پس کجایی تو؟»
تپلو داد زد: «من این بالا گیر کردهام. کمک کمک!»
بوقبوق گفت: «من که نردبان نیستم؟»
همان موقع بابای پسرِ تپلو آمد. از درخت رفت بالا. تپلو را نجات داد. بعد به بوقبوق گفت: «اگر تو نبودی، پسرم را پیدا نمیکردم.»
بوقبوق خندید و رفت دنبال یک بچّهی گمشدهی دیگر.