شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

اولین دستمزد

اولین دستمزد

28 روز از آن اتفاق بد گذشته و هنوز داغش برای من تازه است. دور زدن با یک موتورسیکلت گران قیمت اسپرت توی خیابانهای بَم، چنان سرخوشم کرده بود که فکر میکردم دنیا قرار است همیشه همانطور  بماند.

از تلفن خانه زنگ زدم به پرویز و گفتم: «روبهروی ارگ میبینمت.»

ـ چی شده؟

ـ ساعت هفت جلوی ارگ باش. حواست باشد، گوشی ندارمها!

ـ پس گوشیات چی شده؟

جوابش را ندادم، فقط گفتم: «ساعت هفت.»

200 هزار تومانی را که پدر برایم گذاشته بود روی میز تلویزیون برداشتم. موتور را از حیاط خانه بردم بیرون و گازش را گرفتم. یکربعی را که مانده بود تا قرارمان، چرخ زدم توی خیابان. همهچیزش سوای موتور قبلیام بود؛ البته به نظر خودم، نه پدر و مادر! خیابان هنوز خلوت بود و میشد حسابی گاز بدهی و کِیفِ سرعتش را بکنی. پیچیدم توی کوچهباغها و آهسته راندم؛ نرم بود و خوشفرمان. یاد پدر افتادم و توی دلم به او گفتم: «دَمت گرم!»

یک ماه زور زده بودم تا پدر و مادر راضی شوند برای تعویض موتور قدیمیام. هرچه با خودم کلنجار رفته بودم که از آن بگذرم، نشده بود. به پدر که گفتم، جواب داد: «حرفش را نزن سهیل!» مادر تا شنید، از آشپزخانه آمد بیرون، ایستاد روبهروی من و پدر و گفت: «موتورِ چی؟! تازه کمی فکرم راحت شده بود که موتور را کمتر میبری بیرون. حالا یکی نو بخری که دوباره همان آش و همان کاسه میشود!» دستهایم را کردم لای موهای فرفریام و همه حرفهایم را قورت دادم که نگذارندش به حساب زباندرازی. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «برای شما چه فرق میکند؟! من که موتور دارم، حالا یکی بهترش را میخواهم.» پدر جواب داد: «من هم همین را میگویم. موتور داری، پس حرفش را نزن.»

 با پرویز که رفته بودیم کرمان، موتور را توی مغازه دیده بودم. بدجوری چشمم را گرفته بود و نمیتوانستم بیخیالش شوم. رفتیم توی مغازه. مشخصات موتور خودم را دادم. فروشنده گفت: «هفت میلیون روی پول موتورت بگذاری، میتوانی این را برداری.» برای پدر تعریف کردم و گفتم: «فقط هفت میلیون اختلافشان است.» پدر روزنامه توی دستش را گذاشت روی میز:

ـ اگر خودت پول درمیآوردی، به این راحتی نمیگفتی فقط هفت میلیون!

 نمیدانم این وسط سمیرا از کجا یکدفعه پیدایش شد: «اووه! هفت میلیون! ببخشید که بابا تازه گوشیات را عوض کردهها! پس رایانه کیفی(لپتاپ) من چی؟!

بالشتک گلگلی روی مبل را برداشتم و پرت کردم سمتش: «به تو چه!»

داد زد: «مامان! ببین سهیل را!»

مادر دستهایش را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه و نگاهم کرد و سر تکان داد.

نگاه کردم به پدر: «یک کاریش بکنید...»

پدر نصف روز توی مدرسه بود و ادبیات درس میداد. نصف روز هم توی مغازه مکانیکی عمو کار میکرد. بلند شد و حرفم را برید: «میتوانی خودت کار کنی و هفت میلیون تومان را جور کنی. زندگی به این راحتی نیست پسر! این پولها که راه به راه خرج میکنی، از آسمان سبز نمیشود توی جیب من!»

سمیرا ریز خندید. ابروهایم را گره زدم و نگاهش کردم. گوشیام را از روی میز برداشتم که بلند شوم. پدر نزدیک در اتاق بود. یکدفعه فکری نشست توی سرم که همان موقع به زبان آوردمش: «یعنی این هفت میلیون را اگر خودم جور کنم، شما حرفی ندارید؟»

پدر نگاهم کرد: «مثلاً از کجا؟!»

ـ خب! مثلاً گوشی‌‌ام را میفروشم.

سمیرا بلند گفت: «خُل! حالا خوب است که همهاش سرت توی گوشی...»

رفتم سمتش. کمی خم شدم و گفتم: «توی کار من دخالت نکن!»

ـ ایش! پایت را بردار ببینم.

با اخم نگاهش کردم. داد زد: «مامان!»

رفتم سمت پدر و تکیه زدم به چارچوب در اتاق: «بابا! اجازه بدهید دیگر. تازه، با موتور کلی کار میتوانم بکنم. گواهینامه هم که تازه گرفتهام.»

نفسش را داد بیرون و گفت: «یعنی گوشی نمیخواهی؟ دو روز دیگر نگویی...»

حرفش را بریدم: «نه نمیگویم. کار میکنم. گوشی هم میخرم، قبول؟»

رفت توی حیاط. رفتم دنبالش: «قبول؟!»

رفت سمت دو تا نخل وسط حیاط. نگاه کردم به چتر نخلها...

چتر نخلها سایه انداخته بود توی کوچهباغها. صدای موتور نمیگذاشت صدای جریان آب جوی نزدیک دیوار خشتی باغ را بشنوم. از کوچهباغها آمدم بیرون و پیچیدم سمت ارگ. جلوی ارگ، یک خیابان بزرگ بود. موتور را کنار جوی آب پهنِ لب خیابان نگه داشتم و چشمچشم کردم پی پرویز. تازه داشت از انتهای خیابانِ مجاور میآمد سمت ارگ. لبخندی نشست روی لبم، سوار موتور شدم و رفتم سمتش. من را که دید وا رفت: «به! پسر! کِی خریدی؟! چرا نگفتی؟»

ـ بپر بالا بگویم.

سوار شد و کمرم را چسبید. گازش را گرفتم: «یک ماه طول کشید، ولی بالاخره راضی شدند. دیروز رفتیم کرمان خریدیم.»

ـ پسر! خوش به حالت با این بابات.

ـ گوشیام را فروختم داداش!

تقریباً داد میزد بغل گوشم:

ـ گوشی‌‌ات؟! زندگی بدون گوشی؟! داریم؟!

ـ باید چند ماهی باهاش کنار بیایم. خب از این رخش که نمیتوانستم بگذرم!

دور دورمان که تمام شد، پرویز را بردم آبمیوهفروشی نزدیک ارگ. کنگرههای منظم و خشتی ارگ، از آنجا که ما نشسته بودیم، پیدا بود. گفتم: «خب! داداش شیرینی موتور است، هرچه میخواهی سفارش بده.»

پرویز خندید. دست کشید روی سبیلهای کمپشتش و نامردی نکرد و هویج بستنی و آب طالبی و معجون سفارش داد. خندیدم و گفتم: «نترکی؟!»

سر تکان داد و خندید: «حواسم هست. شیرینی رَخشَت، یک فالوده دیگر هم بزنم، آخریش...»

***

با پیتزایی سر بازار صحبت کرده بودم. یک ساعت ظهرها که از هنرستان میآمدم و دو ساعت شبها کار میکردم برایش. یک هفته گذشته بود و ذوق موتور بر گرمی هوا و سختی کار غالب بود و ککم نمیگزید. ولی آخر هفته وقتی دو سرویس غذا رساندم به مشتری، دیدم سرم گیج میرود. موتور را نگه داشتم کنار خیابان. از توی جعبه پشت موتور بطری آب معدنی را درآوردم و خالی کردم روی سر و صورتم. شرشر عرق میریختم از گرما. سرویس سوم را که بردم، دیدم دارم بالا میآورم. دلپیچه هم به آن اضافه شد. باید خودم را زود میرساندم به دستشویی. گازش را گرفتم سمت خانه.

زودتر از هر موقعی که با سرعت میراندم، رسیدم به خانه. داشتم تلف میشدم از دلدرد. موتور را زدم روی جک. کلید انداختم توی قفل و در حیاط را باز کردم و خودم را رساندم به دستشویی گوشه حیاط. از دستشویی که بیرون آمدم، خیس عرق شده بودم. هنوز سرگیجه و دلدرد داشتم؛ گرمازدگی بود انگار... در حیاط چهارطاق باز بود. رفتم سمت کوچه که موتور را بردارم و سرویس آخر را برسانم به مشتری و زود برگردم خانه و بخوابم زیر کولر... یکدفعه مثل یخ وا رفتم؛ موتور نبود! سرم گیج رفت و همهچیز سیاه شد.

***

حالا 28 روز از آن دزدی گذشته و من متوسل شدهام به همان اندک برقکاری که توی هنرستان یاد گرفتهام. دستیار برادر پرویز شدهام توی ساختمان. روزهای اول از کندهکاری آجرهای دیوارها و لولهخرطومی و سیم و فنر ردکردن، دستهایم درد میگرفت و با همه خستگیام تا نصفهشب خوابم نمیبرد. هرچند کمکم کار برایم راحتتر شده است.

از پلههای نیمهکاره ساختمان پایین میآیم. مینشینم کنار شیر آب جلوی ساختمان و دست و صورتم را میشویم. میایستم و دست خیسم را میکشم به شلوار و پیراهنم و خاکش را میگیرم. در حال رفتن، برادر پرویز صدایم میکند: «سهیل، داداش! بگیر؛ مُزد این مدت کار کردنت. از ماه بعد هم یک چیزی میگذارم رویش. راضی هستی؟»

لبخندی مینشیند روی لبم و سر تکان میدهم. پول را میگیرم و میگذارم توی جیبم: «دم شما گرم.»

خداحافظی میکنم و راه میافتم سمت خانه. حالم خوش شده است و خستگی یک ماه سخت از تنم بیرون رفته است. تند میکنم سمت شیرینیفروشی و یک جعبه شیرینی تر میخرم. دارم میآیم بیرون که یاد سمیرا میافتم. توی این 28 روز، چند بار سیمکارتش را از گوشیاش درآورده و گفته است: «حالا استفاده کن تا بخری داداش.» خودم قبول نکردهام. کُلمپه شیرینی مورد علاقهاش است. میخرم برایش...

اولین دستمزد طعمش خوب است؛ شاید مثل طعم رسیدن به آن موتور اسپرت؛ بلکه بهتر.

۶۰۰
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.