چند سال پیش، در روز عید غدیر همه در باغ آقارحمان میهمان بودیم. چه باغی! یک بهشت کوچک بود؛ یک ساختمان قشنگ و جلوی آن، باغچهای پر از گلهای رنگارنگ و سبزیکاری شده با انواع سبزیهای تروتازه و درختانی که از سنگینی میوههای رسیده، خم شده بودند. همراه با صدای شرشر آبی که در جو حرکت میکرد تا باغ زنده بماند.
سلیقهی آقا رحمان را در همه جای باغ میشد دید؛ امّا خود آقا رحمان را، هیچجا ندیدیم.
کلید باغ را به دایی ولی داده بود و گفته بود، هرکه را میخواهد میهمان کند. چند خانواده از نزدیکان و دوستان، آمده بودند. هر خانواده، غذا و وسایلی همراه آورده بود.
کوچکترها بازی میکردند و بزرگترها، گردش و گفتوگو. نهار را همه با هم خوردیم. خیلی خوش گذشت. عصر که شد، دایی ولی به هر خانواده سبدی داد و گفت: «هر نوع میوه و سبزی که میخواهید، بچینید و در سبد بریزید. امروز میهمان آقا رحمان هستید.»
هوا داشت تاریک میشد. بابا گفت: «امروز به ما خیلی خوش گذشت، باید از دایی ولی تشکّر کنیم و از او بخواهیم تشکّر ما را به آقا رحمان هم برساند.»
دایی ولی گفت: «امّا من که کاری نکردم، تنها به سفارش آقا رحمان عمل کردم. او راستـی راستـی رحمان و بخشنده است.»
بابا گفت: «آقا رحمان اسمش را از خداوند گرفته است. باغش هم مثل بهشت است. کلیدش را هم به دایی ولی داده.
همانطور که خداوند کلید بهشتش را به دوست نزدیکش، امام علی(ع) سپرده است؛ همان امامی که ما او را ولیالله مینامیم. خدا به آقا رحمان خیر بدهد که در روز عید باعث شادی و خوشحالی چند خانواده شد.»