وقتی گنجشک کوچولویی بودم، دوست داشتم از بالای خانهی کعبه، نماز پیامبر(ص) خدا را نگاه کنم.
یک روز پیامبر(ص) مشغول سجدهی نماز بود. چند نفر با هم پچپچ کردند. بعد یکیشان یک مُشت آشغال روی سر پیامبر(ص) ریخت. آنوقت خودش و دوستانش بلندبلند خندیدند.
دلم میخواست پایین بپرم و با نوکم آشغالها را بردارم. ولی ترسیدم. من وقتی کسی اذیتم میکرد، میپریدم زیر بالهای بابا یا مامانم. ولی پیامبر(ص) نه بابا داشت، نه مامان. همسر مهربانش هم از دنیا رفته بود. خیلی دلم سوخت برای تنهایی پیامبر(ص)!
یکدفعه دختر کوچولویی بدوبدو آمد و با دستهای کوچکش آشغالها را یکییکی از روی شانههای پیامبر برداشت.
توی دلم گفتم: «چه دختر شجاع و مهربانی!»
او فاطمه(س) بود؛ دختر پیامبر(ص). وقتی بزرگتر شدم، از دیگران شنیدم که به فاطمه(س) میگویند: «مامانِ بابا». از بس که با پدرش مهربان بود!