شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

برای خواهرم آیسان

  فایلهای مرتبط
برای خواهرم آیسان

روی تخت‌خوابم خوابیده‌‌ام و رایانه کیفی(لپ‌تاپ)را روی شکمم گذاشته‌ام.

صدای خروپف آیسان می‌آید. بلند می‌شوم و زُل می‌زنم به چشمانش. امشب آرام خوابیده است. چشمانم پر می‌شود. ساعت دو نصفه‌شب است. فتوشاپ را باز می‌کنم. مرا چه به این غلط‌ها؟! لعنت به این اصلان خرمالو! اگر خواهرم آیسان نبود، دور این بازی‌ها را خط می‌کشیدم. به عکس پدر که روی دیوار است و روبانی سیاه در گوشه سمت چپش خودنمایی می‌کند، نگاه می‌کنم. اگر خودش بود، کار به اینجاها نمی‌کشید.

فتوشاپ بالا می‌آید. باید عین صورت‌حساب(فاکتور) را طراحی کنم. درست یک سال پیش بود. اولین بار بعد از چهلم بابا، دایی‌عوض ما را برداشت و رفتیم مقبرة‌الشعرا* و خاکشیر و آبِ انجیر خوردیم. لباس مشکی‌هایمان را درآورده بودیم. مامان کنار دایی نشسته بود و من کنار آیسان. دایی دستش را زد به سینه‌اش و گفت: «آیسان! آیدین! از این به بعد هرچیزی خواستین، پول خواستین، به من بگین. من داغ کیمین دالیزدا وارام.1» نِی از دهان آیسان افتاد و لیوانِ خاکشیر روی مانتویش ریخت. تکان‌تکان خورد. دست و پاها و بدنش لرزیدند و افتاد روی میز! مادر بلند شد، دستش را روی قلبش گذاشت و جیغ زد. آیسان سُر خورد و زمین افتاد. از دهانش کف خارج می‌شد و بدنش می‌لرزید. همه به ما نگاه می‌کردند. گریه‌ام گرفت. نیم‌ساعت بعد آمبولانس آمد و آیسان را به بیمارستان بردیم. دکتر گفت شوکه شده است. این تشنج، یک حمله عصبی است. نباید بگذارید ناراحت شود.

سر صف، معاون پرورشی‌مان، آقای تبریزی، اسمم را صدا ‌زد: «آیدین قارداشخانی، برنده جایزه بهترین طراحی پوستر در استان! تشویقش کنید!» در میان تشویقِ جمع راه ‌افتادم و از پله‌ها بالا رفتم. آقا مدیر جایزه‌ام را ‌داد. آقای تبریزی داد ‌زد: «تبریک به بچه‌های گرافیک!» بچه‌های گرافیک یکصدا و تک‌ضرب تشویقم کردند و داد زدند: «قارداش، قارداش، قارداش...» رفتیم کلاس. بچه‌ها دورم را گرفتند. هرکس چیزی گفت. همه خوش‌حال بودند. انگار کُل کلاس جایزه را برده بود! همه دنبال پوستر بودند. من چه پوستری را طراحی کرده بودم؟! هنوز معلم تاریخ هنر ایران نیامده بود. دزدکی تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و عکس پوستری را که طراحی کرده بودم، نشان ‌دادم. دختری روی چهارپایه نشسته بود و پروانه‌های آبی‌رنگ از قلبش بالا می‌پریدند. بالای تصویر آن‌قدر پروانه جمع شده بود که کل صفحه آبی شده بود. گوشی دست به دست می‌چرخید. این تصویر را از آیسان، الهام گرفته بودم. آیسان بر لبه پنجره نشسته بود و داشت بادبادک درست می‌کرد.

معلم وارد کلاس ‌شد. بچه‌ها سر جایشان ‌نشستند و گوشی را سریع به دستم ‌رساندند. گوشی را ‌چپاندم داخل کوله. اصلان کنارم نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. بعد از اینکه کلاس شروع ‌شد، خم ‌شد و آرام در گوشم ‌گفت: «می‌خوای با طراحی پول دربیاری؟» نگاهش کردم. آرام گفت: «سنین ایشین دوزدی!2» بعد گفت: «صورت حساب جعل می‌کنیم!»

عمراً این کار را بکنم! خیال نمی‌کردم ورق زندگی این‌چنین برایم برگردد. خیال نمی‌کردم مادر دودل باشد بین خرید مرغ و خرید داروهای آیسان. فتوشاپ را از پدر یاد گرفته بودم؛ قبل از آن ‌که از دنیا برود. در شرکت بیلگی‌سایار مهندس کامپیوتر بود. می‌دانستیم می‌میرد. مادر خیلی سعی می‌کرد ندانیم. یک شب آیسان قبل از اینکه بخوابد، کنار تخت من آمد و گفت: «داداش موتور بدخیم چیه؟» همه‌چیز را گرفتم. نتوانستم خودم را نگه دارم و گریه کردم. گفت: «نیه آغلیسان3؟» بعد گفت: «بابا موتور بدخیم داره. خیلی بده؟ یه نوع مریضیه؟» بعد از مدتی او هم فهمید پدر سرطان دارد. هم مادر می‌دانست پدر دیگر زنده نمی‌ماند، و هم من و آیسان. اما نه ما می‌گذاشتیم مادر بفهمد که ما می‌دانیم و نه او می‌گذاشت ما بفهمیم.

عصر زنگ زدم به اصلان بامادور. گفتم می‌خواهم از نزدیک صحبت کنیم. ساعت هفت چهارراه مارالان. رفتم سر قرار. می‌دانست قبول کرده‌ام. لازم نبود چیزی بگویم. نگذاشت لب از لب باز کنم. مرا ‌برد هویج‌بستنی ‌خرید. باقلوا هم ‌خرید. شیر موز هم ‌خرید. انگار می‌خواست پول‌هایش را به من نشان دهد! می‌گفت: «پول تو دست آدم نمی‌مونه که لامصب!» می‌خواست نشان دهد که باید پول داشته باشیم. مثل آدم‌گنده‌ها حرف می‌زد. سیبیل‌های تازه‌درآمده‌اش را از ته تراشیده بود. واقعاً هم شبیه بامادور بود! آخرِ سر، چند کاغذِ تا شده گذاشت داخل جیبم و گفت: «تا آخر هفته این‌ها رو ردیف کن. یاشا4 ».

کارم راه افتاده بود. پول خوبی به جیب می‌زدم. اما تهِ دلم ناراحت بودم. پول‌ها را جدا می‌گذاشتم. فقط برای پول ویزیت و عکس و اسکن آیسان خرج می‌کردم. با آن‌ها خوردنی و خوراکی نمی‌خریدم. اصلان فاکتور می‌آورد و من عین صورت‌حساب را طراحی می‌کردم. فقط قیمت نمی‌زدم. خالی می‌گذاشتم. یک روز آقای تبریزی مرا کشید کنار و گفت: «آیدین! اصلانا قاتیشما5» و رفت. دقیق معلوم نبود چه می‌گوید. نمی‌خواستم باور کنم. یعنی او هم از ماجرای صورت حساب‌ها چیزی می‌دانست؟ دلم به لرزه افتاد.

آیسان دست‌بردار نیست. باید برویم وادی رحمت. مادر به دایی‌عوض تلفن می‌زند. او می‌گوید: «آماده شید میام!»

به وادی رحمت می‌رسیم. بلوک 3 ردیف 11. عکس پدر روی سنگ قبرش دیده می‌شود. دایی دست آیسان را گرفته است. همه نگرانش هستیم. نباید ناراحت شود. اگر مریض شود، خیلی بد می‌شود. دایی‌عوض سعی می‌کند با چرت و پرت‌گفتن، آیسان را بخنداند. آیسان شمع آورده است. می‌نشینیم کنار قبر. دایی فندکش را درمی‌آورد و شمع را روشن می‌‌کند. آیسان منتظر است چند قطره از شمع بیفتد روی قبرِ پدر تا شمع را همانجا بچسباند. قبل از قطرات شمع، قطره اشکی از چشم آیسان روی سنگ قبر می‌افتد. دایی، سرِ آیسان را به سینه‌اش فشار می‌دهد و آهِ بلندی می‌کشد. آیسان شمع را روی قبر می‌چسباند. نگرانِ حرف آقای تبریزی‌ام. پشیمانم. سرِ خاکِ پدر عهد می‌بندم که کارِ جعلِ صورت‌حساب‌ها را بی‌خیال شوم.

خبری از اصلان نیست. دیروز هم غایب بود. آقای تبریزی درِ کلاس را می‌زند. سرش را داخل می‌کند و می‌گوید: «آیدین قارداشخانی!» می‌روم بیرون. در را که می‌بندم، کشیده‌ای به گوشم می‌خواباند. می‌گوید: «برو صورت‌حساب‌ها رو بیار!» کلمه‌ای نمی‌توانم بگویم. مستقیم می‌روم سرِ صندلی خودم و کوله‌پشتی‌ام را می‌آورم. صورت حساب‌ها را درمی‌آورم و به آقای تبریزی می‌دهم. نگاه که می‌کنم، می‌بینم اصلان جلوی دفتر ایستاده است.

- مگه نگفتم دورِ اصلان رو خط بکش.

 سرم را می‌اندازم پایین و چیزی نمی‌گویم. گریه کم‌کم بر بُغضم غلبه می‌کند.

- بیچاره! اون داداشش تو یه اداره کار می‌کنه. صورت حساب‌هایی رو که تو طراحی می‌کردی، می‌داده به اون. اونم از حساب بیت‌المال پول برمی‌داشته. مُهر مدرسه رو می‌خواست کِش بره، مُچشو هاشم‌آقا گرفته.

بعد می‌گوید: «حالا آغالما6. برو دست و صورتتو بشور برو سر کلاس.»

شیر آب را باز می‌کنم و صورتم را زیر آب می‌گیرم. انگار بارِ بزرگی از دوشم برداشته شده. درست است پیش آقای تبریزی بد شد، ولی راحت شدم. دهانم را می‌چسبانم به شیر و دل سیر، آب می‌خورم.

دایی‌عوض داروهای آیسان را خریده است و وارد حیاط می‌شود. زن دایی و بچه‌ها هم آمده‌اند. شام را در خانه ما مهمان‌اند. این چند روز دیگر خبری از فاکتورسازی نیست. صبح آقای تبریزی صدایم زد و شرکت طراحی پوستر و بنر را که مالِ یکی از دوستانش است، به من معرفی کرد. قرار است فردا بعد از مدرسه بروم آنجا. مادر، آیسان را صدا می‌زند تا میوه برای مهمان‌ها ببرد. به آیسان نگاه می‌کنم. مشغولِ بازی با دختردایی است. بلند می‌شوم و میوه‌ها را می‌آورم. آسمان امشب صاف است.

پینوشت

1. من مثل کوه پشتتون ایستاده‌ام

2. کارت خیلی درسته

3. چرا گریه می‌کنی؟

4. زنده باشی!

5. با اصلان قاطی نشو

6. گریه نکن

۶۴۹
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان،داستان حرفه ای،برای خواهرم آیسان،علی علی بیگی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.