تنبل خان
مثل گنجشک که از مار بدش میآید
کاوه تنبل شده از کار بدش میآید
کت و شلوار و کلاهش وسط خانه ولوست
تا بگویی برشان دار بدش میآید
جلوی آینهای شانه به مویش نزده
او از این منظره بسیار بدش میآید
فکر تختش که سه تا پایه آن شل شده نیست
چون که از چکش و آچار بدش میآید
مته و آلن و سمباده نمیداند چیست
کلاً از جعبه ابزار بدش میآید
پی قدری کره از اینکه قدم بردارد
برود تا سر بازار بدش میآید
دست او اغلب اوقات فقط یک گوشی است
شاید از خطکش و پرگار بدش میآید
من ندیدم بغلش کیف و کتابی باشد
به نظر میرسد از بار بدش میآید
آنچنان سِرّ و کرخت است که از هرچه به جز
خواب و خمیازه کشدار بدش میآید
با «کپی پیست» عیاق است نه با خلق اثر
از مولّد شدن انگار بدش میآید
مادرش گفت که اعصاب ندارم، چه کنم
کاوه تنبل شده از کار بدش میآید
داستان یک ضربالمثل
در باب تنبلی
میگویند به آدم تنبل فرمان انجام کاری را بدهید تا برای شانهخالیکردن هزار دلیل برای شما بیاورد که اگر انجام نمیدهم، به خاطر تنبلی نیست، بلکه باید دنبال راه حل بهتر و کوتاهتری بود. حالا شما هی به او بگویید: «به جان کندن آید برون زر ز سنگ»، یعنی راه میانبری وجود ندارد، مگر به خوردش میرود!
از زمان خلقت انسان تا همین الان در باب تنبلی، داستانها، شعرها و ضربالمثلها گفتهاند و فیلمها، پویانماییها و کمیکاستریپها تولید کردهاند. اما طبق آخرین آمارها، نه تنها از تعداد تنبلها کم نشده است، که زیادتر هم شدهاند. چرا؟ چون ناگهان دانشمندی با نیت خیر حرفی میزند که سندی میشود در دست تنبلها تا به راهشان ادامه بدهند؛ البته اگر اهل راه رفتن باشند. مثلاً تازگیها دانشمندی گفته است:
«راهحلهای مبتکرانه و بینش خیرهکننده، زمانی به فکر انسان میرسند که مغز در حال استراحت است.»
چه جملهای برای ادامه تنبلی از این بهتر! یا بیل گیتس میآید و میگوید: «من برای انجام سختترین کارها از تنبلترین افراد استفاده میکنم، زیرا آنها راحتترین راه را برای رسیدن به آن انتخاب میکنند.»
مردم در زمانهای قدیم میرفتند دو کیلومتر آن طرفتر از سر چشمه آب میآوردند، اما امروزه اگر سر سفره تنگ آب نباشد، بعضیها حاضرند لقمه در گلویشان گیر کند و جان به جانآفرین تقدیم کنند، اما نروند سر یخچال آب بیاورند.
حالا هم با این کرونای جهشیافته و در قرنطینه بودن و مجازیتر شدن زندگی، یکجانشینی عادتی مألوف و طریقی معروف شده است و اگر همینطور پیش برود، بشر کلاً راهرفتن و تحرک را از یاد خواهد برد و در آیندهای نهچندان دور، کارهایش را به اینترنت و ماشینهای هوشمند میسپارد و میشود قصه آن تنبلی که زیر درخت نشسته بود، دهانش را باز کرده بود و میگفت: «هلو بیفت توی گلو.»
یا آنکه در برق آفتاب نشسته بود و به او میگفتند برخیز، بیا در سایه، میگفت: «سایه خودش میآیه.»
به پایان رسد کیسه ســـیم و زر
نگردد تهی کیسه پیشهور
چو بر پیشهاش باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کـس
تنبل دمگربه نیمذرع است
روزی بود، روزگاری بود. زمستان بود و هوا سرد. مردی با پسرش در اتاقی گرم نشسته بود. مرد که آماده میشد به مهمانی برود، با خودش گفت: «نمیدانم برف و باران میبارد یا نه. اگر باران ببارد، باید لباس مناسبتری بپوشم.»
بعد رو به پسرش کرد و گفت: «پسر جان! بلند شو برو ببین باران میبارد یا نه!»
پسر که خیلی تنبل بود و نمیخواست از اتاق گرم بیرون برود، با اشاره به گربهای که داخل اتاق بود، به پدرش گفت: «بیرون رفتن نمیخواهد. این گربه الان از بیرون آمده است. به کرکهای او دست بکش، اگر خیس باشد، یعنی باران میبارد. اگر خشک باشد، باران نمیبارد.»
پدر که دید پسر راحتطلب و تنبلش به حرف او گوش نداده، ناراحت شد و دنبال بهانهای گشت تا هر طور شده او را به تحرک وادارد. ناگهان چشمش به تکهای پارچه افتاد و به پسر گفت: «من امروز باید دو ذرع از این پارچه را برای میزبانم ببرم. برو وسیلهای را که با آن پارچههایمان را اندازه میگیریم بیاور تا به اندازه دو ذرع از این پارچه ببرم.»
پسر که اصلاً دلش نمیخواست از جای خود تکان بخورد، به پدرش، گفت: «با دُم همین گربه پارچه را اندازه بگیر. من بارها دم آن را اندازه گرفتهام، درست نیم ذرع است. چهار تا دم گربه میشود دو ذرع.»
پدر که حسابی عصبانی شده بود، سر پسر داد زد: «لااقل برو سنگ سهکیلویی را بیاور تا با آن گندمها را وزن کنم و برای آسیاب بفرستم.»
پسر پیش خودش گفت: «کارم ساخته است. اگر گندمها را وزن کند، توی کیسه میریزدشان و در این هوای سرد از من میخواهد آنها را برای آسیاب ببرم. باید هر طور شده از این تصمیم پشیمانش کنم.»
بنابراین خیلی خونسرد به پدرش گفت: «پدر جان! حالا که آرد داریم. در ضمن، نیازی هم به آوردن سنگ ترازو نیست. من گربه را بارها کشیدهام. درست یک من است. از گربه به جای سنگ استفاده کن.»
پدر، گربه را پشت پنجره گذاشت تا به لانه خودش برود، سپس به پسر گفت: «این هم از گربه! حالا برو هم سنگ سهکیلویی را بیاور، هم وسیله اندازهگیری پارچه را و هم ببین باران میبارد یا نه. زود بیا که باید گندمها را به آسیاب ببری!»
پسر تنبل در سختترین تنگنای زندگی گرفتار شده بود، زیرا دیگر چارهای جز برخاستن از جا و بیرون رفتن از اتاق گرم نداشت.
تنبلیجات
ﺳﺮ ﺷﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﺍداﺷﻢ گفتم لطفاً ﺑﺮﻭ یک پارچ ﺁﺏ بیاوﺭ. گفت: «میبینی که ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻣﺎﺳﺖ میخورم.»
٭٭٭
قبول دارید که هیچ چیز در دنیا به اندازه داشتن یک دوست تنبلتر از خودمان به ما اعتماد به نفس نمیدهد!
٭٭٭
دو تا تنبل دراز کشیده بودند. یکی از آنها داشت خمیازه میکشید، آن یکی از فرصت استفاده کرد و به او گفت: «بیزحمت تا دهنت بازه، داداش منو صدا کن، کارش دارم.»
٭٭٭
خیلی دلم برای کدوتنبل میسوزد. طوری به آن میگویند تنبل که انگار بادمجان و چغندر و کلمپیچ از صبح تا شب دور جالیز میدوند و ورزش میکنند.
٭٭٭
از پدران و مادران عزیز خواهشمندیم به ما نگویند تنبل!
ما فقط مقید به صرفهجویی در مصرف انرژی هستیم.
٭٭٭
دوست عزیزی که پیام تبریک مرا نخوانده، اواسط عید، باز ارسال کردهای! حداقل کلمه «پیشاپیش» را حذف میکردی.
٭٭٭
بعضی وقتها فکرهایی به ذهن تنبلها میرسد که محال است به ذهن دیگران برسد. دیروز که در صف بودم، تنبلی کفشهایش را در آورد، همان جا که ایستاده بود، گذاشت و خودش رفت زیر سایه دیوار نشست.