گُنجشک کوچولو روی درخت خُرما نشست. به مامانگنجشک گفت: «امروز از پیامبر(ص) مهربان شنیدم: «هرکس فاطمه(س) را خوشحال کند، بابای فاطمه(س) را هم خوشحال کرده است.»
مامانگنجشک گفت: «چه جالب! کاش ما هم میتوانستیم فاطمه(س) را خوشحال کنیم!»
گنجشک کوچولو گفت: «خُب، شاید راهی باشد!» و دوباره پَر کشید و رفت. کمی بعد برگشت و گفت: «یک فکر خوب پیدا کردم. میخواهم خانهی فاطمه(س) را به گنجشکهای گرسنهی بیرون شهر نشان بدهم.»
مامانگنجشک پرسید: «آخر برای چه؟ مگر نمیخواستی فاطمه(س) را خوشحال کنی؟»
گنجشک کوچولو خندید و گفت: «چرا! برای همین رفتم پیش مورچههای خانهی فاطمه(س).»
مورچه ها گفتند: «فاطمه(س)، وقتی به کسی کمک میکند، خیلی خوشحال میشود. برای همین، میخواهم چند گنجشک گرسنه را پیش فاطمه(س) ببرم تا او به آنها گندم بدهد.»
مامانگنجشک گفت: «من هم با تو میآیم.» و دوتایی به بیرون شَهر پَر کشیدند.
احقاقالحق، ج 10، ص217