میشی خرگوشه توی علفها بالا و پایین میپرید و بازی میکرد. یکهو ایستاد و گفت: «آخ. آخ سرم. سرم چقدر میخارد؟! ایستاد، سرش را خاراند و دوباره دوید و بالا و پایین پرید. باز ایستاد و گوشش را خاراند. میخواست بپرد که دوباره سرش هم خارید. بعد دوباره و دوباره. میشی حسابی کلافه شده بود. تُند و تُند شروع به خاراندن گوش و سرش کرد.
با خودش فکر کرد، حتماً وقتی توی عَلفها بازی می کرد، مورچه ها توی موهایش رفته اند. خودش را تکاند، امّا چیزی ندید.
ماشی که نگاهش می کرد، صدایش زد و گفت: «چرا خودت را این قدر می تکانی؟»
میشی گفت: «مورچه ها، مورچه ها نمی گذارند بازی کنم. می توانی کمکم کنی؟»
ماشی تا نزدیک میشی شد، یکهو دماغش جمع شد. بو کشید و گفت: «پیف پیف. چه بوی بدی! مورچه توی تنت نیست. چند وقت است خودت را نشسته ای؟»
میشی گفت: «یادم نیست.»
عقب رفت تا بوی بدش ماشی را اذّیت نکند. بعد هم بدو بدو رفت تا خودش را خوب خوب تمیز کند.