شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

چشمه‌ نور

  فایلهای مرتبط
چشمه‌ نور
به مناسبت میلاد امام باقر (ع) / حکایت

به مناسبت میلاد امام محمدباقر علیه السلام

کودکی که بوی پیامبر(ص) می‌داد

جابر تنها صحابه پیامبر(ص) بود که تا زمان امام محمد باقر(ع) زنده مانده بود. او هر روز، با قدمهای لرزان و چشمان خیس و کمسویش، عصا به دست در کوچههای مدینه میگشت. به کنار قبر پیامبر (ص) یا قبرستان بقیع میرفت و به یاد خاطرههای گذشته، اشک میریخت.

آن روز، خـورشیـد نیـمروزی در وسـط آسمـان میدرخشید. جابر، آهسته از کوچهای رد میشد. صدای جیکجیک گنجشکها از میان شاخـههای سبز و شـاداب نخلها شنیده میشد.

در همـان وقت، صدای نرم کـودکی او را به خـود آورد: «سلام علیکم».

جابر، سـرش را بلند کـرد و با دیدن صورت گـرد و نورانـیاش لبخند زد و پـرسید: «تو کیستی؟»

کـودک بـا لـحن مـؤدبانـه گفت:«من محمدبن علیبنالحسین هستم.»

دل جابر آشوب شد و با خود اندیشید: «چهره این کودک چقدر شبیه پیامبر(ص) است!»

بـرای لحظهای زبانش بند آمد. احساس کرد صـدای گـرم پیامـبر(ص) از پس سالهای دور، در گوشهایش موج برداشت:

ـ ای جـابر! تو زنده میمانی تا فرزندم محمدبن علیبنالحسین را که به باقر معروف است، ببینی. هرگاه او را دیدی، از طرف من به او سلام برسان!

جابر، دستهایش را گشود. کودک را در آغوش گرفت و در حالـی که دانههای اشک روی گونهها و محاسن سفید و بلندش میغلتید، با صدای لرزان گفت: «ای فرزند! رسول خدا(ص) به تو سلام رسانید.»

کـودک با مهربانـی گـفت: «سلام بر رسول خدا(ص) و سـلام بر تو که سلام آن حضرت را به من رساندی!»

در آن لحظـهها، گویی بوی عطر پیامبر (ص) به مشام جابر میرسید.

 

منبع: سیره پیشوایان،مهدی پیشوایی، مؤسسه امام صادق (ع)، قم، 1390 ش، چاپ بیست و سوم، ص 312

 

چند حدیث گوهربار از امام محمد باقر(ع)

- سخن نیک را از هر کسی، هر چند به آن عمل نکند، بیاموز.

- خداوند دوست ندارد که مردم در خواهش از یکدیگر اصرار بورزند، ولی اصرار در خواهش از خودش را دوست دارد.

- دانشمندی که از علمش سود ببرند، از هفتاد هزار عابد بهتر است.

- هر کس خوشنیت باشد، روزیاش افزایش مییابد.

- بهترین چیزی را که دوست دارید درباره شما بگویند، درباره مردم بگویید.

- خداوند، دشنامگویی بیآبرو را دشمن میداند.

 

منبع: بحارالانوار، ج 57، ص170

 


 

حکایت

نخلستان

پیشانی پرچـین و چـروک «محمدبن منکدر» از دانههای عرق پُر بود. آفتاب داغ ظهر، چشمها را میسوزاند. از دور، خانههای گِلـین و نخلستانهای سـرسبز و شـاداب مدینه را دید و نفس عمیقی کشید. هنگامی که از کنار کشتزارهای اطراف میگذشت، چشمش به امام محمدباقر(ع) خورد. امام با دو کارگر، مشغول کشاورزی بودند. باورش نمیشد که امام در آن هوای گرم و سوزان، روی زمین کار کند. با خود گفت: «بهتر است بروم و او را نصیحت بکنم.»

از کنار کَرتهای مزرعه گذشت و به امام نزدیک شد. امام، سرش را بلند کرد. با پشت دسـت، عـرق پیشانیاش را گرفـت و گفـت: «سـلام علیکم.» با خجالت، پاسخِ سلام امام را داد و گفت: «خسته نباشید. آیا سزاوار است مردی مانند شما در این هوای داغ برای مال دنیا اینقدر کار کند؟ آیا بهتر نبود در خانه میماندید و خدا را عبادت میکردید؟ اگر در ایـن لحظه مـرگ به سراغ شمـا بیاید، چه میکنید؟»

کارگـرها، نـگاه خـود را به لـبهای خشکیده امام دوخته بودند. امام گفت: «به خدا سوگند، اگر در این لحظه، مرگ به سراغ من بیاید، در حـالِ بندگی خدا هستم و با این کـار و کـوشش، به تو و دیگران محتاج نیستم.»

سپس به او خیـره شـد و گـفت: «من وقتی از مـرگ میترسم که در حالِ گناه به سراغم بیاید.»

دستـهای کـبوتر چـاهی از بـالای سرشان گذشت. به سخنان امام اندیشید و بعد از مکث کوتاهی گفت: «خدا، شما را رحمت کند! حق با شماست. من خواستم شما را نصیحت کنم، ولی شما مرا نصیحت کردید.»

آنگاه از آنجا دور شد، در حالی که پرنده خیالش در نخلستانِ یادِ امام آشیانه کرده بود.

 

منبع: ارشاد المفید، ج 2، ص 159 و 160

۷۶۰
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، چشمه نور،میلاد امام باقر (ع)،امام باقر،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.