مردی که میمون شد
۱۴۰۰/۱۲/۰۱
مردی بود که از صبح تا شب توی خانه میخوابید و کار نمیکرد. هر وقت هم گرسنهاش میشد، سفرهی خالیاش را پهن میکرد و سراغ همسایهها میرفت و از آنها چیزی برای خوردن میگرفت.
مدّتها این کار ادامه داشت تا اینکه یک روز سفرهاش را روی زمین پهن کرد و سراغ همسایهها رفت. آنها یا گفتند که غذایی ندارند یا در را به رویش باز نکردند. معلوم بود مردم از دستش خسته شدهاند.
مرد گرسنه به خانه برگشت، امّا باکمال تعجّب دید روی سفرهاش یک عالمه غذا است. از مرغ و گوشت کباب کرده گرفته تا انواع خورشت و ماست و دوغ و سبزی و نانی که انگار همین الان از تنور در آمده. روی برنجها را با زعفران تزیین کرده بودند و بویش تمام خانه پر شده بود.
فکر کرد خوابوخیال است، امّا خوابوخیال نبود چون وقتی به غذاها دست زد دید واقعی هستند. با خوشحالی پای سفره نشست و دست برد تا چیزی بردارد و بخورد که صدایی گفت:«نخور که میمیری.»
مرد هاج و واج اطراف را نگاه میکرد که صدای دیگری گفت:«دروغ میگه بخور.»
- نه نخور، بخوری میمیری.
- دروغ میگه بخور.
آنقدر این دونفری که یکی میگفت بخور و دیگری میگفت نخور با داد و فریاد این را میگفتند که مرد ترسید و از اتاق بیرون رفت. کمی آنجا ماند و فکر کرد. از طرفی خیلی گرسنهاش بود و بوی غذاها تا آنجا میرسید، از طرفی ترسیده بود. دست آخر گرسنگی بر ترس غلبه کرد. به داخل اتاق رفت و گفت:«مرگ یک بار شیون هم یک بار. من در عمرم حتّی یک بار هم چنین غذاهایی نخوردهام.» بهطرف گوشتهای کباب شده دست برد. آهسته تکّهای برداشت و به دهانش گذاشت.
نه وقتی که به طرف گوشت دست برد و نه وقتی که توی دهانش گذاشت، کسی نگفت بخور یا نخور. مرد هم با خیالی راحت، هر چه میتوانست خورد. از بس حرص خوردن داشت، نمیدانست از کدامیکی بخورد؛ گاه از این و گاه از آن. نصف مرغ، نصف گوشت کباب شده، نصف برنج و خورشت. به دنبالش هم دوغ و ماست و سبزی تازه.
سیر که شد خودش را عقب کشید و منتظر ماند ببیند کی میمیرد، امّا هرچه صبر کرد خبری از مردن نبود. در عوض یک اتّفاق دیگر افتاد. شکمش شروع کرد به باد کردن و بزرگ شدن. بعد هم مو در آورد. مرد خیلی زود به گوریل گنده و پشمالو تبدیل شد.
با وحشت داشت دستوپایش را نگاه میکرد که دو موجود عجیبوغریب که دُم و سُم داشتند، از داخل دیوار زدند بیرون. یکی سفید بود و دیگری سیاه.
دمدار و سم دار سفید طنابی دستش بود. جلو آمد و آن را انداخت گردن مرد و کشید تا او را ببرد، امّا دمدار و سم دار سیاه جلویش را گرفت و گفت: «کجا میخواهی ببریش؟»
دمدار و سم دار سفید گفت:«به تو مربوط نیست. باز تا من دامی گذاشتم، آمدی شکار را از چنگم در بیاوری؟ اوّل هم میخواستی کاری کنی که چیزی نخورد.»
دمدار و سم دار سیاه گفت:«میدانم میخواهی او را ببری سیرک و از صبح تا شب از او کار بکشی و به بقیه نشان بدهی چی بلد است و بعد هم گرسنه و تشنه رهایش کنی تا بمیرد!»
مرد تنبل تا این را شنید، موهای تنش سیخ شد. یاد دوران کودکیاش افتاد. شبیه چنین قصّهای را از زبان مادرش شنیده بود. مادرش داستان مردی را تعریف کرده بود که کار نمیکرد و توی کوه و کمر دنبال گنج و طلا بود. یکبار در داخل غاری اسیر دو تا موجود مثل اینها شد. آنها او را بردند و آنقدر از او کار کشیدند تا مُرد.
مرد وحشتزده خواست طناب را از گردنش بیرون بیاورد و فرار کند، امّا نتوانست. چون نمیتوانست مثل وقتیکه انسان بود بهراحتی از دستهایش استفاده کند.
دمدار و سم دار سفید گفت:«از سر راهم برو کنار، میدانم میخواستی از غذای خودت بخورد تبدیل به گاو شود تا آنقدر ازش کار بکشی تا بمیرد.»
مرد تنبل آهی کشید.
دمدار و سم دار سیاه گفت:«امّا هرچه باشد من اوّل ردش را زدم. مدتهاست این اطراف دنبال همچین کسی میگشتم امّا پیدا نمیکردم. تا آمدم غذایم را بگذارم روی سفره تو زودتر این کار را کردی.»
دمدار و سم دار سفید گفت:«نخیر من اوّل پیدایش کردم.»
این گفت:«نه من...» آنیکی گفت:«نه من...» و جروبحث شروع شد. هرکدام هم میخواست طناب گردن مرد را بکشد و با خودش ببرد. گاهی طناب در دست دمدار و سم دار سیاه بود و گاهی در دست دمدار و سم دار سفید. چه زوری هم داشتند هر بار که طناب دست یکی میافتاد و میکشید مرد مثل بالش پنبهای به هوا بلند میشد و به در و دیوار میخورد. هر بار هم که به دیوار یا زمین میخورد به نظرش میرسید که تمام استخوانهایش دارند تکّهتکّه میشوند. مرد تنبل متوجه شد که انگار این دو تا رقیب هم هستند. معلوم نیست آن موقعی که داشت غذا میخورد کجا بودند. کاش آن موقع میآمدند. حتماً رفته بودند گوشهای و داشتند با هم میجنگیدند.
دیگر مرگ را به چشم دیده بود که برای یکلحظه دید طناب دست هیچکدام نیست. آنها به جان هم افتاده و مشت و لگد و گاز گرفتن بود که نصیب هم میکردند.
مرد با اینکه توانی برایش نمانده بود، بهسرعت از جا بلند شد و پا به فرار گذاشت. اوّل از اتاق بعد از کوچه و سرانجام حتّی از ده بیرون رفت و تا جایی که میتوانست، دوید. چنان هم تند میدوید که انگار اسبی است که چهارنعل میتازد. در حال دویدن هم دوباره خودش را نفرین کرد که چرا همهاش تنبلبازی درآورده و کار نکرده. حالا تا عمر دارد باید به شکل گوریل بماند.
همانطور که میدوید، چشمش به پیرمردی افتاد که داشت زمین را بیل میزد. به سرعت رفت طرفش. بیل را گرفت و شروع کرد به کار. عجیب بود که از او نترسید. آنقدر کار کرد که از خستگی روی زمین افتاد. پیرمرد که تا به حال مات و مبهوت او را نگاه میکرد، گفت:«دست مریزاد جوان چه خوب شد به کمک من پیرمرد آمدی؟چطور یکدفعه پیدایت شد؟ نکند جن دنبالت کرده؟»
مرد گفت:«کاش جن بودند. ببین چه بلایی سرم آمده.»
بعد دستهایش را نشان داد که بگوید تبدیل به چه چیزی شده، امّا دیگر میمون گنده و پشمالو نبود. مثل اوّلش شده بود. فقط سر وضعی بههمریخته داشت.
با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:«من خوب شدم، من خوب شدم.»
پیرمرد با تعجّب گفت:«مگر چه شده بودی؟»
مرد که دیگر خیالش راحت شده بود، گفت:«چیزی نبود، فکر کنم دچار فکر و خیال شده بودم.»
پیرمرد گفت:«امان از فکر و خیال.»
مرد گفت:«امان از تنبلی.»
پیرمرد گفت:«آن طناب دور گردنت چیست؟»
مرد آن را باز کرد و گفت:«چیزی نیست. چیزی نیست.»
خواست برود که پیرمرد گفت:«صبر کن تو برایم کلّی کار کردی.»
سکهای به او داد و برای ناهار دعوتش کرد.
مرد تنبل خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد هم مرتب سر کار میرفت. هر وقت هم هوس سفره خالی و تنبلی به سرش میزد، به طناب نگاهی میانداخت و فکرهای اینچنینی را از سرش دور میکرد.
۵۱۲۱
کلیدواژه (keyword):
رشد دانش آموز،داستان،مردی که میمون شد،جعفر توزنده جانی،