چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

مقالات

داستان‌های طنز

داستان‌های طنز

اختراع خمیردندان تند و تیز! / عباس قدیر محسنی

بچه اژدهای تپل خوش‌اشتها، کمی خوش‌خوراک و کمی تا قسمتی هم شکمو، خیلی غذا می‌خورد. چون غذا خوردن را دوست داشت و همین‌که غذا می‌دید، دست‌وپایش سست می‌شد، جلوی غذا زانو می‌زد و آن‌قدر می‌خورد تا غذا تمام شود، نه اینکه سیر شود.

به‌خاطر همین علاوه‌بر کمی تپلی و کمی اضافه‌وزن و کمی چاقی، دهانش هم همیشه بو می‌داد؛ بوی چیزهایی که خورده بود و نخورده بود و قرار بود بخورد و...

بچه‌ اژدها مسواک داشت، چند تا هم داشت، در رنگ‌ها و شکل‌ها و مدل‌های مختلف. چند تا هم خمیردندان داشت، با طعم‌ها و بوهای گوناگون، البتّه بیش‌تر شیرین و کفی و بستنی مانند. مسواک زدن را هم بلد بود. این کار را هم دوست داشت، تنبلی‌ هم نمی‌کرد، امّا مسواک نمی‌زد. چون...

چون می‌ترسید با زیاد مسواک زدن، آتش دهانش مثل پدربزرگش خاموش شود و آن‌وقت یک بچه اژدهای بی‌آتش شود. آخر پدربزرگش هم کمی تا قسمتی خوش‌خوراک بود. او هم مشکل بوی دهان داشت و زیاد مسواک می‌زد و بالاخره آن‌قدر توی دهانش آب چرخاند که آتش دهانش رفت که رفت که رفت. اژدهای بی‌آتش هم با یک گونی سیب‌زمینی فرق زیادی ندارد.

به‌خاطرهمین، بچه اژدها پیف‌پیف و اَه اَه دوستان و اطرافیان را به جان می‌خرید، امّا مسواک نمی‌زد.

امّا همه‌ی این چیزها وقتی بچه اژدها چشمش به بچه اژدهای تازه‌وارد دیگری افتاد، عوض شد. بچه اژدهای تازه‌وارد یک‌جوری بود، یک شکلی بود که همه دلشان می‌خواست با او دوست شوند. بچه اژدهای کمی شکموی ما هم دلش می‌خواست با او دوست شود، امّا به خاطر بوی دهانش جرئت نمی‌کرد به او نزدیک شود و به‌خاطر همین غصّه می‌خورد و آن‌قدر غصّه خورد که پدربزرگش فهمید و او پرسید:«بچه جان چیزی شده؟»

بچه اژدها اوّلش گفت:«نه، چیزی نشده.»

ولی وقتی یادش آمد چیزی را نمی‌شود از پدربزرگ مخفی کرد، با کمی ترس همه‌چیز را تعریف کرد. پدربزرگ وقتی ماجرا را فهمید، خندید و گفت:«پسرجان چیزی که تو گفتی راه دارد. البتّه راهش را من هم تازه پیدا کرده‌ام، وگرنه آتش دهانم خاموش نمی‌شد. راهش این است که...»

از فردای آن روز، بچه اژدهای خوش‌خوراک، بعد از خوردن غذا، به دشت گل‌ها می‌رفت و یک شکم سیر گل می‌خورد و دهانش بوی گل می‌گرفت و بعد می‌رفت پیش دوست جدیدش. تازه سعی می‌کرد هر روز یک نوع گل بخورد تا دهانش هر روز یک بو بدهد؛ یک روز گل سرخ، یک روز گل یاس، یک روز گل نرگس، یک روز گل میخک، امّا مدّتی بعد مشکل دیگری به وجود آمد. دشت گل‌ها کم‌کم تبدیل شد به دشت بی‌گل‌. چون آن‌قدر بچه اژدها گل خورده بود که دیگر گلی باقی نمانده بود و از آن بدتر، بوی دهانش بود که...

درست همان روزها دانشمندان و محققان و اندیشمندان و مخترعان آن سرزمین دست به کار شدند و برای حل این مشکل اوّلین خمیردندان‌های تندوتیز اژدها نشان را اختراع کردند. خمیردندان‌های اژدها نشان همگی در طعم‌ها و مزّه‌های تندوتیز بودند و به‌جای خاموش کردن آتش دهان، آتش را شعله‌ورتر و قوی‌تر می‌کردند. این خمیردندان‌ها اوّل مخصوص اژدهاها بودند و بعد هم به دست بقیه و ما رسیدند. مطمئنم شما هم هر وقت مسواک ‌می‌زنید و دهانتان از طعم تندوتیز خمیردندان می‌سوزد، یاد اژدهای خوش‌خوراک ما می‌افتید!

 

آدرس دقیق / عبدالعلی اثنی عشری

مادر: «بقیه‌ی این شیرینی‌ها  کجاست؟»

بچه: «یادته داداش کوچیکه‌شون رو بهم دادی؟»

مادر: «خب!»

بچه: «تنها بود دیگه، بقیه‌ی شیرینی‌ها رفتن پیشش.»

 

فراموشی

بچه: «مامان ممنونم، امروز خونه‌ی دوستم خیلی خیلی خوش گذشت.

لطفاً بازم یادت بره و کلید خونه رو توی اداره جا بذار.»

 

سایه! / سعیده موسوی زاده

سایه‌ام کودک بازیگوشی‌ست

می‌رود روی درخت

روی دیوار و در و پنجره‌ها

می‌پرد روی زمین

می‌خورد صاف به یک شیشه و رد می‌شود از آن کجکی

چه کسی

سایه‌ای دیده به این با نمکی؟

گرچه همسن من است

مگر از شیطنتش کم شده است؟

سایه‌ام پشت سرم

رفته، قایم شده است

 

 


۳۳۸
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز،طنز،داستان طنز،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.