سپهر یک نقطه کشید. گذاشت جلوی خانم معلّم. خانم معلّم
گفت: «آفرین سپهر! امّا اینکه همهاش
یک نقطه است؟!»
سپهر گفت: «امّا خانم این یک مورچه است که هنوز به دنیا نیامده
است!»
خانم معلّم گفت: «خُب به دنیا بیاید.»
سپهر گفت: «امّا الان زمستان است. اگر دنیا بیاید، از
سرما یخ میزند!»
خانم معلّم خندید و گفت: «خُب زمستان نباشد!»
سپهر ورق را برگرداند. بهار کشید و همهجا
را سبز. خانم معلّم گفت: «آفرین سپهر! پس مورچهات
کجا رفت؟»
سپهر گفت: «هیس خانم! زیر برگ خوابیده است و دارد استراحت
میکند.»
خانم معلّم گفت: «الان چه وقت خواب است؟»
سپهر یواش گفت: «دیشب تا دیروقت خانه مامانبزرگش
بود و داشت با داییاش
بازی میکرد.»
خانم معلّم گفت: «قبول. تا مورچهات
دارد استراحت میکند، تو بقیهی
جاهای نقّاشیات را کامل کن.»
سپهر یک خطّ دراز کشید.
خانم گفت: «سپهر، اینکه همهاش
یک خط دراز است!»
سپهر گفت: «امّا این جادهی
مورچههاست!
خانم گفت: «مورچههایش
کجا هستند؟»
سپهر کلّی مورچه کشید که هدیه به دست به مدرسه می رفتند.
خانم گفت: «سپهر توی مدرسه چه خبر است؟»
سپهر گفت: «اجازه خانم! تولّد خانم معلّم مورچههاست.»
خانم گفت: «ای ناقلا!»
بچّهها
خندیدند و یکییکی هدیه تولّد خانم
معلّمشان را گذاشتند روی میز.