جشـن داشتیم. خانم معلّـم گفته بود هـرکس کـاری کند تا
جشـن بهتری برگزار کنیم. لیلا گفت: «من ریسه مـیآورم.»
زهره گفت: «خانم، خوراکـی هم بیاوریم؟»
مینو گفت: «من هم برای همه اوریگامی(کاغذ و تا) درست میکنم
و هدیه مـیدهم.»
من نمـیدانستم
چهکـار کنم. بـه خـانه کـه رسیـدم،
کتاب داستان پیامبر مهـربان را برداشتم و برای هر داستان از کتاب یک نقّاشی کشیدم.
روز بعد همه با وسایل مختلفی برای جشن به مدرسه آمده
بودند. یکی تخته را پر از گلهای
آفتاب گردان کرده بود و داشت خورشیدی بالای گلها
مـیکشید. خیلـی قشنگ بود. فکر
کردم دیگر نقّاشـیهای من به کارشان
نمـیآید. خانم معلّم گفت: «تو
چـه آوردی؟»
آرام نقّاشـیهایم
را از کیفم در آوردم و به خانم معلّم دادم. خانم معلّم با خوشحالـی
گفت: «نقّاشـیهای تو کار ما را
کامل مـیکند.»
بعد یکی یکی نقّاشـیهایم
را کنار خورشید چسباند و گفت: «مبعث مثل این خورشید است که هر روز مـیتابد.
فکر کن اگر نتابد چهقدر
آفتابگردانها پژمرده مـیشوند.»
آنوقت
بـالای تخته نـوشت: «مبعث پیامبر مهربان و خوشاخلاق
ما مبارک.»