وقتی به مغازهی
آقاکریم رسیدم هرچه مامان گفته بود فراموش کردم. چون آقاکریم نبود.
مردی با موهای سفید وسط مغازه نشسته بود و میوهها
و سبزیها را جابهجا
میکرد.
کارش که تمام شد، بلند شد. همینکه
من را دید با لبخند گفت: «بهبه،
چشم ما روشن، بفرمایید چه فرمایشی دارید؟»
من گفتم: «من با آقا کریم کار دارم.»
مرد گفت: «آقا کریم نیست. من آقا رحیم هستم.»
مـن گفتم: «مـامـانم گفته مـن پیش آقا کریم بروم و با غریبهها
حرف نزنم.»
او گفت: «آفرین به این بچّهی
حرف شنو. مـن غریبه نیستم. مـن برادر آقـا کریمم. تا دیروز مـن، کشاورزی مـیکردم
و آقا کریم میوهها و سبزیها
را در مغازه مـیفروخت. حالا کـه
آقـا رحیم پـیر شـده و قـدرت جوانـی را ندارد، آقـا کریم سرِ زمین رفته. حالا
بفرمایید چه فرمایشـی دارید؟»
قبل از اینکه
عصبانـی شـود گفتم: «مامان گفته بـود اوّل سـلام کنم؛ امّـا فرامـوش کردم.»
آقـا رحیـم خنـدهی
بلنـدی کـرد و گفت: «علیک سلام. جواب سلام، علیک است. یعنی بر شما هم سلام. برای
سلام کردن هیچوقت دیر نیست. سلام،
نام خدا است.
یعنی هر وقت میگویی
سلام، انگار میگویی «بسمالله».
برای همین مـیگویند سلام سلامتی میآورد.
خب حالا بفرمایید چه فرمایشـی دارید؟»
مـن هم کاغذی را که مامان روی آن چیزهایـی را که مـیخواست
نوشته بود، دست آقا رحیم دادم.
شب که شد، بابا گفت: «پسرم، آن قرآن بزرگ را برایم بیاور.»
قرآن را برداشتم. چشمم به نوشتهی
روی جلد افتاد. روی آن نوشته بود: «قرآن کریم.»
به شوخی گفتم: «قرآن آقا کریم اینجا
چه میکند؟»
بابا لبخند زد و گفت: «آن کتاب نارنجی را از قفسه دوم برای
خودت بیاور تا جوابش را نشانت دهم.»
بابا کتاب را ورق زد، صفحهای
را نشانم داد و گفت: «این صفحه را بخوان.»
در آن کتاب نـوشتـه بـود کـریم یکـی از نـامهـای
خداوند است و آنقدر معنـی زیبایـی
دارد که خداوند این نام را، روی پیامبرش هم گذاشته است.
وقتـی قرآن خواندن بابا تمام شد، گفتم: «صفحهای
را که دربارهی رحیم نوشته است
نشانم بدهید.»
مـیخواستم
اینبار کـه پیش آقـا رحیم مـیروم،
به او بگویم چرا پدر و مـادر خدا بیامرزش اسـم او را رحیم گذاشتهاند.