بهار بود و پرندگان به عادت هر سال، شادمانه آشیانه میساختند.
غنچهها بر شاخه درختان شکفته،
سبزهها روییده و هوا را طراوت
بخشیده بودند.
ابوعلی، با عدهای
از مردم قم، به قصد زیارت امام حسن عسکری(ع) بـه سامرا آمدند. آنان نامهها
و اموال بسیاری را به همراه داشتند.
امام از دنیا رفته بود و برادرش، جعفر، ادعا میکرد
که جانشین اوست. آنها
نزد جعفر آمدند. او خود را اندوهگین نشان میداد.
ابوعلی و همراهانش جعفر را در آغوش گرفتند و به او تسلیت گفتند.
ابوعلی با چشمان خیس گفت: «ما به دیدار مولایمان آمده بودیم،
ولی ...»
بغض راه گلویش را بست و نتوانست سخنانش را ادامه بدهد.
همراهان با صدای بلند گریستند. جعفر با گردنی دراز و لبهای
آویزان، سرش را تکان داد و گفت: «وقتی او مرا به جانشینی خود برگزید، گفت که شما
خواهید آمد.»
ـ ما را ببخشید. آیا شما نشان و حجتی هم دارید؟
اخمهای
جعفر توی هم رفت و به تلخی گفت: «من برادر امام شما هستم.»
ابوعلی آب دهانش را قورت داد و گفت: «راستش هرگاه ما چیزی
میآوردیم، مولایمان از آنچه
همراه داشتیم، خبر میداد.
الان نیز نامهها و اموال بسیاری
از اهالی قم به همراه آوردهایم.
شما نشانی آنها را بدهید تا تحویل
بدهیم.»
جعفر با خشم برخاست و در حالیکه
از اتاق بیرون میرفت، غرید: «شما
مردان گستاخی هستید!»
ابوعلی به همراهان نگاه کرد.
آنها
نمیدانستند چه بگویند.
ـ نکند واقعاً گستاخی كردیم؟!
ـ ولی ما که خواسته نابجایی نداشتیم!
آنها
در سکوت از اتاق بیرون رفتند. در حیاط خانه، مردی خود را به آنان رساند و گفت:
«اهالی قم! صبر کنید.»
آنها
ایستادند. مرد گفت: «مرا مولایم فرستاد.»
ـ جعفر؟
ـ خیر.
ـ چه کسی؟
ـ شما چند کیسه به همراه دارید که در یکی هزار اشرفی هست که
10 تای آنها روکش شده است.
آنها
با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. ابوعلی پرسید: «مولایمان کجاست؟»
ـ کسی نمیتواند
او را ببیند.
ـ
چرا؟
ـ به خاطر جاسوسان و مأموران خلیفه.
آنها
کیسهها را به دست مرد دادند.
ابوعلی گفت: «هرکس تو را فرستاده، او مولا و امام ماست. سلام ما را به او برسان.»
او صدایی را در خواب شنید:
ـ
ای علیبن مهزیار! خداوند به تو
فرمان داده است امسال به حج بروی.
او از خواب برخاست. خیس عرق شده بود. از میان پنجره باز
اتاق به آسمان نگاه کرد. هلال باریک ماه در گوشهای
از آسمان دیده میشد. با خود اندیشید:
«چه رازی در این صدا بود؟»
و با این فکر به خواب فرو رفت. بار دیگر در خواب این صدا
را شنید:
ـ ای علیبن
مهزیار! خداوند به تو فرمان داده است امسال به حج بروی.
موسم حج نزدیک بود. او با کاروان حاجیان به سوی مکه به
راه افـتاد. کاروان بین راه به مدینه رسید. نخلهای
مدینه که از دور دیده شدند، قلبش فرو ریخت و چشمانش خیس شد. کنار قبر پیامبر اکرم(ص)
رفت و سرش را روی آن گذاشت. گویی کسی در درونش میگفت:
«او را که به دنبالش میگردی،
در مکه خواهی یافت.»
روزها گذشتند. کاروان به مکه رسید. علیبن
مهزیار از کوچههای «محله بنیهاشم»
گذشت، به «مسجدالحرام» وارد شد و
همچون پروانهای دور کعبه طواف کرد.
او بارها از شهر اهواز تا سرزمین حجاز آمده بود تا شاید
امام زمان(عج) را زیارت کند. در گوشهای
از مسجدالحرام ایستاد و به کعبه زل زد. با خود اندیشید: «آیا این بار به آرزویم
خواهم رسید؟»
همان وقت جوانی به او نزدیک شد و گفت: «ای علیبن
مهزیار! مولایت در انتظار توست.»
آن دو مدتی راه رفتند. خورشید در آسمان میدرخشید.
دوردست، روی تپهای سرسبز، خیمهای
دیده شد. جوان خیمه را نشان داد و گفت: «آرزوی تو آنجاست.»
او با چشمان اشکآلود
به طرف خیمه رفت. بوی گل همهجا
پیچیده بود. صدای جویباری که پای تپه جاری بود، به گوش میرسید.
علی پرده در خیمه را کنار زد. جوانی گندمگون و نورانی در
خیمه نشسته بود. او امام مهدی(عج) بود.
او با شوق خود را به آغوش گرم امام(عج) سپرد. دستان
امام(عج) را بوسید و هایهای
گریست.
ـ مولای من! سالهاست
به دنبال شما میگردم.
لبخندی شیرین بر لبان امام(عج) نقش بست؛ لبخندی که زیباتر
از خورشید بود.
منبع: کمالالدین
و تمامالنعمه، ترجمه: منصور
پهلوان، ناشر مسجد مقدس جمکران، 1394.