شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

مراقب خودت باش!

  فایلهای مرتبط
مراقب خودت باش!

من از بچگی به او علاقه داشتم و با شوقوذوق او را عموجان صدا میزدم. اسمش ابوذر غفاری بود؛ یار صمیمی پیامبر(ص). او عموی واقعی من نبود، اما از همه 10 تا عموی من، مهربانتر و داناتر بود. یک عالمه آیه قرآن از حفظ داشت و از حضرت محمد(ص) صحبتها و حکایتهای زیادی بلد بود.

روزی قرار بود چند نفر از بزرگان قبیله ما به شهر مدینه بروند. حارث که با من دوست بود، به کلبهام آمد و ماجرای سفر را گفت. فوری یاد ابوذر افتادم. گفتم: «من که نمیتوانم همراه شما بیایم، اما ...»

حارث پرسید: «اما چه؟! هرچه میخواهی بگو تا برایت تهیه کنم.»

توی قبیله فقط من باسواد بودم و خواندن و نوشتن میدانستم. نگاهم کشیده شد طرف صندوق چوبیام کنج اتاق. فوری به سمت آن رفتم و در آن را بالا زدم. حارث غرق در سکوت نگاهم میکرد. تکهای پوست خشکشده گاو و قلم و دوات کوچکم را درآوردم. حارث پرسید: «میخواهی چه کنی؟!»

گفتم: «نامه بنویسم.»

ـ برای چه کسی؟

ـ برای عموجانم!

هاجوواج گفت: «اما عموهای تـو کـه در همینجا توی قبیلهمان هستند. سواد خواندن و نوشتن هم ندارند!»

با لبخند مـعنیداری جـواب دادم: «برای عموجانم ابوذر غفاری. همان مردی که الفبای مسلمانی و خداپرستی را یادم داد.»

حارث نشست و چشم دوخت به من. بیرون کلبه صدای ساربان بلند شد.

ـ ما داریم راه میافتیم. حارث عجله کن!

حارث تندی پشت پنجره رفت و گفت: «الان میآیم ابوغیثِ ساربان. صبر داشته باش!»

من نشستم و روی آن پوست برای ابوذر غفاری نامه کوتاهی نوشتم: «سلام بر توای ابوذر عزیز! لطفاً مرا با یک پند و اندرز راهنمایی کن!»

تندی نامه کوتاه و یکخطیام را لوله کردم و با یک بند بستم و دادم دست حارث. او سوار بر یکی از شترهای ساربان شد و نامهام را به شهر مدینه برد. از بادیهما تا مدینه راه زیادی بود. حارث بعد از یک ماه برگشت و به من گفت: «مژده بده که ابوذر به نامه تو جواب داد!»

من با خوشحالی زیاد نامه را از او گرفتم. ابوذر خیلی کوتاه زیر سؤالم نوشته بود: «سلام برادر ... با آنکسی که محبوبترین کس پیش توست و بیشتر از همه مردم دوستش داری، دشمنی نکن!»

تعجب کردم. منظورش را نمیفهمیدم. آنکس چه کسی بود؟! چرا ابوذر اسمش را به من نگفته بود؟! اصلاً مگر میشد که آدم یک نفر را بیشتر از همه مردم دوست داشته باشد، اما با او دشمنی کند؟!

دائمـاً غـرق در فـکر بـودم. امـا میدانستـم که ابـوذر آدمـی دانشمند است و حتماً حرف نادرستی به من نزده! پس نشستم و دوباره به او نامه نوشتم که: «ابوذرجان، من منظور شما را نفهمیدم!»

نامهام را این بار خود ساربان به مدینه برد و بعد از چند روز برگشت. ابوذر با مهربانی پاسخ سؤال دوم مرا داده بود. پاسخی که مرا غرق در امید و شوق کرد.

ـ منظور من از محبوبترین کس خودت هستی. تو خودت را از همه مردم بیشتر دوست داری، پس با خودت بدی نکن. یعنی گناه نکن و کار زشت انجام نده. زیرا با این کار، به خودت ضرر میرسانی و به دردسر میافتی!

وسط کلبهام نشستم و به فکر فرو رفتم. حرفهای ابوذر چقدر عمیق و معنیدار بودند. اشکهـای رشتـهرشتـه از دو طـرف صورتـم میلغزیدند و من مـیگفتم: «چقدر خوب بود که من مثل ابوذر در مدینه بودم و از پیامبر خدا(ص) حرفهای خوب یاد میگرفتم!»

 

 

منبع: داستان راستان، شهید استاد مرتضی مطهری، ج1، ص 128

 

۵۶۱
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان،لحظه های فیروزه ای،مراقب خودت باش،مجید ملامحمدی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.