بازیگران: قصّهگو، موچی، مامانمورچه، مَلخ، جیرجیرک، موچول.
قصّهگو: موچی توی لانه بازی میکند. مامانش از راه میرسد...
مامانمورچه: «موچی جانم! دوست داری امسال کفشدوزک چهجور کفشی برات بدوزه؟»
موچی (با خودش فکر میکند): کفش خالخالی که دارم. کفش گُلگُلی، کفش توپتوپی... (بلند رو به بچّهها) حالا چه کفشی بگیرم؟
قصّهگو: موچی کمی فکر میکند، امّا نمیداند چه کار کند؟ پس میرود سراغ دوستانش!
(ملخ کنار گل بپّربپّر میکند) موچی: «ملخ جان! تو بگو! چهجور کفشی بگیرم؟»
ملخ: «کفشی که بتونی با اون بِپّربِپّر کنی!»
موچی: «ولی من کفش بِپّربِپّری دارم!»
(جیرجیرک کمی آنطرفتر نشسته، جیرجیر میکند) موچی: «جیرجیرک! تو بگو! چهجور کفشی بگیرم؟»
جیرجیرک: «معلومه! کفشی که موقع راه رفتن صداهای خیلی قشنگ بده!»
موچی: «ولی من کفش سوتسوتکی دارم!»
قصّهگو: یکدفعه موچی صدایی میشنود. انگار صدای موچول است! گوش کنید! (موچول پایش را گرفته و آخ و واخ میکند.)
موچی: «چی شده موچول؟»
موچول (پایش را بالا میگیرد): «از بس گندم به انبار بردم، پادرد گرفتم موچی جان! این کفشام خیلی اذیتم میکنن.»
قصّهگو: موچی از پادرد موچول خیلی ناراحت میشود. تندی به سمت لانه میدود.
مامانمورچه: «فهمیدی چهجور کفشی میخوای موچی جان؟»
موچی: «بله! یک جفت کفش محکم و قشنگ که وقتی موچول میپوشه تا گندم انبار کنه، پاهاش درد نگیرن!»
مامانمورچه: چه خوب شد عزیزم! (و با هم از صحنه بیرون میروند.)
قصّهگو: مامانمورچه و موچی با هم میروند پیش کفشدوزک تا به او بگویند یک جفت کفش خوب برای موچول بدوزد.