میشی خرگوشه رفت کنار رودخانه. میخواست آب بخورد. یکهو پایش سُرخورد. کم مانده بود توی رودخانه بیفتد! ماشی گفت: «چرا اینطوری آب میخوری؟» کمی آب توی پوست گردو ریخت. آن را به میشی داد و گفت: «می توانی توی این آب بخوری.»
میشی گفت: «من چطوری توی این پوست گردوی کوچولو آب بخورم!»
ماشی کمی گشت، یک برگ کلم پیدا کرد و به میشی داد.
میمونک نگاهشان میکرد. خواست که توی همان برگ کلم آب بخورد. میشی اَخم کرد و گفت: «این مال من است. برو برای خودت یک ظرف آب پیدا کن!» میمونک قاه قاه خندید و گفت: «من با دستم آب میخورم، اینطوری.» تا خم شد، تالاپّی افتاد توی رودخانه.
میشی و ماشی اوّل خندیدند، امّا بعد به سختی دوستشان را از آب بیرون آوردند. میمونک حسابی خیس شده بود. ماشی یکهو گفت: «فهمیدم» و رفت.
کمی بعد، با یک پوست نصفهی نارگیل برگشت و آن را به میمونک داد. حالا میشی، ماشی و میمونک هر کدام یک ظرف آب برای خودشان داشتند.