شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

مقالات

زوزو

زوزو

یکی بود. یکی نبود. یک خارپشت بود. اسمش چی بود؟ زوزو.

یک روز، زوزو خواب بود. باد آمد. قاصدک شاد آمد. دور و بر زوزو چرخید. روی دماغ زوزو نشست.

ـ هابچه... هابچه...

زوزو عطسهای کرد و بیدار شد. از جا بلند شد. رفت پشت پنجره. دید بَه! چه آفتابی!

یک گل خوشرنگ، لای چمنها بود. زوزو گل را بوسید. بعد نفس عمیقی کشید و خودش را گلوله کرد و روی علفها غِل خورد. بعد هم رفت زیر درخت سیب، بازی کرد.

ـ خررررت، فررررت، خورررت. زوزو کمرش را خاراند؛ امّا دوباره خورررت، خیررررت، خارررت، کمر زوزو مـیخارید. زوزو داد زد: «کـی مـیآید پشت من را بخاراند؟»

قورباغه داد زد: «من.»

سنجابه داد زد: «من.»

خرگوشه داد زد: «من.»

هر کدام چوب کوچولویی برداشتند و کمر او را خاراندند: خششش، خووووش، خیششش؛ امّا کمر زوزو باز هم میخارید. کلاغ سیاه روی درخت بود. سر و صدا را شنید. سرش را از لانه بیرون آورد. به زوزو نگاه کرد.

ـ جانم، جانمـی جان. و رفت بالای سر زوزو و گفت: «چـهقدر غـذا! بهبه!» کمر زوزو پر از غذا بود؛ خردهنان، هستهی سیب، مغز بادام، تخمهی آفتابگردان. همهجور خوراکی روی کمر زوزو بود.

کلاغ گفت: «حالا خوراکیها را میخورم. اینطوری کمر تو دیگر نمیخارد. من هم سیر مـیشوم.» و تند تند خوراکـیها را از لای خارهـا بیرون آورد؛ امّا:

ـ آخ... آخ...

یک خار به لُپش خورد. کلاغ پرید و دوباره بالای درخت رفت.

زوزو گفت: «کمرم خیلی بهتر شد؛ امّا هنوز میخارد.»

بعد گلوله شد و غل خورد و غل خورد و رفت طرفِ چشمه و خررررت، خاررررت باز هم خودش را خاراند. لاکپشت داد زد: «بیا کمرت را لیف بزنم.»

لاکپشت یک برگ برداشت. میخواست کمر زوزو را لیف بزند که:

ـ آخ...

چندتا خار در دستش رفت و جیغ زد: «چـهقـدر خـار داری!» و در آب فرو رفت. زوزو در چشمه شلپ، شلوپ، شالاپ هی بالا رفت، پایین آمد. بالا رفت، پایین آمد. بالا رفت، پایین آمد. زوزو یک حمّام درست و حسابی کرد.

ـ آخیش. راحت شدم. کمرم دیگر نمیخارد.

خوشحال از آب بیرون آمد و در آفتاب نشست. بعد هم رفت تا با خرگوش، لاکپشت، سنجاب، کلاغ و قورباغه بازی کند.

۳۹۱۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز،قصه،قصه کودکانه،زوزو،سرور کتبی،
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.