مامان از آشپزخانه صدایم کرد و گفت: «کمک کن تا غذا را آماده کنیم. فردا من نیستم و باید خودت مواظب همهچیز باشی.»
پرسیدم: «کجا مـیخواهید بروید؟»
مامان لبخند زد و گفت: «باید بروم به خالـهجون که تازه بچّه به دنیا آورده، کمک کنم. امشب مامانبزرگ پیش خالهجون است؛ فردا نوبت مـن است.»
من همانطور که سبزی پاک مـیکردم از مامان پرسیدم: «چرا ما روز به دنیا آمدنمان را یادمان نیست؟»
مـامـان که مشغول پختوپز بود، گفت: «هیچکس یادش نیست. از بس که کوچک است؛ حتّی نمیتواند حرف بزند. البتّه غیر از کسی که خدا بخواهد.»
پرسیدم: «مثلاً چه کسی؟»
مامان گفت: «حضرت عیسـی(ع). مردم حرفهای مادرش، مریـم(س) را باور نمـیکردند. پس به فرمـان خداوند به فرزندش اشاره کـرد. عیسـی(ع) گفت بندهی خـداست و خدا به او کتاب داده و پیامبر خود قرار داده است.»
گفتم: «شما از کجا میدانید؟»
مامان گفت: «از قرآن کریم؛ سورهی مریم. بعدها حضرت عیسی(ع) گفت هرکس میخواهد به خداوند نزدیک شود، باید دوباره متولّد شود. من هم تولّـد دوبارهام را فراموش نمـیکنم. از بهترین روزهای زندگـیام بود.»
بعد ادامه داد: «روز تولّد اوّلم را به یاد ندارم؛ چون چشمانم درست نمیدید، گوشهایم درست نمیشنید. کسی را نمیشناختم، چیزی نمیدانستم، صحبت کردن بلد نبودم و خواندن و نوشتن نمیدانستم؛ امّا در زمان تولّد دوباره، خوب میدیدم، خوب میشنیدم، خیلیها را میشناختم، خوب صحبت میکردم و خواندن و نوشتن را هم آموخته بودم. تا جایی که میتوانستم با خداوند صحبت کنم؛ یعنی نماز بخوانم. میتوانستم حرفهای خداوند را بشنوم؛ یعنی قرآن بخوانم و به آنچه او میخواهد، عمل کنم. این میتوانست برای من همان تولّد دوباره باشد.»
گفتم: «چهقدر خاطرهاش برایتان شیرین است.»
صورت مامان پر از شادی شد و گفت: «بزرگترها برای ما جشن تکلیف گرفتند، شیرینی و شکلات پخش کردند، هدیه دادند، تبریک گفتند. ما دیگر بزرگ شده بودیم.»
پرسیدم : «جشن تکلیف؟»
مامان گفت: «جشن تکلیف؛ امّا من به آن جشن تولّد دوباره میگویم.»
مامان از آشپزخانه بیرون آمـد تـا سجّـادهی زیبای یادگاری آن روز را نشانم دهد. من دلم میخواست زودتر تولّد دوبارهی خودم را ببینم.