چند روزی بود مدرسهها تعطیل شده بود.
مادربزرگ در اتاقم را باز کرد و با تعجّب به آن نگاه کرد و گفت: «مگرمیشود خدای منظّم، بندهای به این نامنظّمی آفریده باشد؟»
خجالت کشیدم. فوری بلند شدم به جمع و جور کردن اتاقم. وقتی همه چیز را مرتبّ و منظّم کردم، مادربزرگ را صدا زدم و گفتم: «بیایید اتاق مرتّب من را ببینید.»
چند روز بعد دوباره اتاقم به هم ریخت. اصلاٌ نمیدانم چرا این قدر زود به هممیریزد. حوصله جمع کردنش را نداشتم. باز هم مادربزرگ به سراغم آمد و گفت: «خدا را شکر که نظم جهان به دست توانای خود خداست.»
از این حرف مادربزرگ خندهام گرفت.گفتم: «حالا مگر به دست من بود، چه میشد؟»
مادربزرگ گفت: «حتماً خورشید هفتهای یک بار طلوع میکرد.»
دوتایی خندیدیم و من مشغول مرتبّ کردن اتاقم شدم. مادربزرگ گفت: «سعی کن دست کم خورشید هفتهای یک بار در اتاقت طلوع کند.»