فصل یکم: جوشش
فرهاد لباسهایش را پوشید و ساکی را که از قبل آماده کرده بود، برداشت تا راه بیفتد. 45 دقیقه دیگر قطار حرکت میکرد، اما او هنوز از خانه بیرون نزده بود. با عجله از پدر و مادرش خداحافظی کرد. سریع سوار خودروی دربستی شد و به سمت ایستگاه قطار رفت.
خوشبختانه یکی دو دقیقه قبل از بستهشدن در خروجی، خودش را به آنجا رساند و پس از عبور از بازرسی، نفسزنان به سمت کوپه حرکت کرد. فرهاد جوان بود و پرنشاط، و کمی شلخته و بینظم، اما سعی میکرد همیشه شیک به نظر بیاید. به همین خاطر پول زیادی بابت کفش و لباس خرج میکرد. با اینکه پدر و مادرش اعتقادات مذهبی داشتند، او در دلش به این موضوعها باور قرص و محکمی نداشت. پیش خودش فکر میکرد، این اعتقادات مال آدمهای قدیمی و دورانهای گذشته است. الان باید با پیشرفت علم همپا بود و از زندگی لذت برد.
این طرز فکر باعث شده بود اعتقادش به خدا سست شود. خب معلوم بود که دیگر نماز هم نمیخواند. حتی گاهی با نگاهی بغضآلود به مذهبیها نگاه میکرد و آنها را آدمهایی میدانست که به یک سلسله خرافات دلخوش کردهاند.
فرهاد همینکه پایش را توی کوپه گذاشت، با فردی که تقریباً 60 ساله به نظر میرسید، روبهرو شد. آقایی با کت و شلوار مرتب و عینکی طبی بر چشم که چهرهاش را جذابتر نشان میداد. او کتابی را روی پاهایش گذاشته بود و با آرامشی خاص مشغول ورقزدن آن بود. حالات و سکناتش به آدمهای مذهبی میخورد. به نظر میرسید در حالی که کتاب را ورق میزند، زیر لب چیزی میگوید؛ شاید ذکر میگفت! همینها باعث شد فرهاد برای لحظهای خشکش بزند. پیش خودش گفت: «لعنت به این شانس! حالا باید تا آخر سفر این آدم رو تحمل کنم.»
او که حالا کمی اخمهایش هم توی هم رفته بود، بدون اینکه حرفی بزند یا سلامی کند، وارد کوپه شد و پس از جابهجاکردن ساکش روی صندلی نشست. اندکی بعد قطار به راه افتاد. مدتی همینطور به سکوت گذشت. جز صدای حرکت قطار روی ریلها چیزی شنیده نمیشد. فرهاد به بیرون از پنجره چشم دوخته بود و به دوردستها، آنجا که دید چشم با خط افق پیوند میخورد، نگاه میکرد.
هنوز دو ساعت نگذشته بود که قطار توقف کرد و مهماندار با صدای بلند گفت 20 دقیقه برای نماز توقف میکنیم. فرهاد بدون اعتنا سر جایش نشسته بود که دید آن مرد آماده بیرون رفتن از کوپه است. معلوم بود که میخواست نماز بخواند.
فصل دوم: رویش
20 دقیقه که تمام شد، مرد به داخل کوپه برگشت و خیلی مؤدبانه به فرهاد سلام کرد. بعد بدون آنکه چیزی بگوید، رفت سرجایش نشست. چند دقیقه که گذشت، فرهاد که حالا کمی حوصلهاش هم سر رفته بود، دل به دریا زد و رو به مرد گفت: «آقا! ببخشید ...»
مرد سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. فرهاد با کمی مکث ادامه داد: «آقا این نماز خوندنها چه فایده داره؟!»
مرد که کمی جاخورده بود، بهآرامی شروع به صحبت کرد: «خب! ... نماز وقتی برای ملاقات با خداست. هم اظهار بندگی میکنیم، هم حرفهای دلمون رو به خدا میگیم.»
فرهاد که پیش خودش فکر میکرد، فرصت خوبی برای بحثکردن پیدا کرده است، گفت: «اصلاً خدا کیه؟ چیه؟ کجاست؟ کی ثابت کرده که خدایی هم هست؟!»
مرد کمی روی صندلی جابهجا شد و مکث کوتاهی کرد. بعد در حالی که صدایش را صاف میکرد، گفت: «خدا ... مگه شما به خدا اعتقاد نداری؟!»
فرهاد که از آرامش مرد لجش گرفته بود، جواب داد: «این دوره و زمونه کی دیگه به خدا و قیامت و این حرفها اعتقاد داره؟»
مرد پس از اندکی تأمل این طور ادامه داد: «شما که به خدا اعتقاد نداری، بگو ببینم چه دلیلی برای انکار خدا داری؟!»
فرهاد که انتظار نداشت سؤالش با سؤال جواب داده شود، یکّه خورد و کمی به تتهپته افتاد. بعد گفت: «راستش من فکر نمیکنم خدایی وجود داشته باشه! این اعتقاد مال زمانهای گذشته بود که مردم از نظر علمی عقب مونده بودند. اونها چون نمیتونستند اتفاقها و پدیدههای عالم رو توجیه کنند، تو ذهنشون خدایی درست کرده بودند تا این پدیدهها و حادثهها رو بهش نسبت بدند.»
مرد که با دقت به سخنان فرهاد گوش میکرد، در جواب گفت: «به نظر میرسه شما دلیلی منطقی برای نفی وجود خدا نداری! فقط فکر میکنی اندیشه خدا مال دوران قدیمه که مردم پیشرفت نکرده بودند؟ درست فهمیدم؟»
فرهاد کمی فکر کرد و گفت: «بله، در واقع همین طوره!»
مرد ادامه داد: «حالا قدری به هم نزدیکتر شدیم. راستش خیلیها که منکر خدا هستند، دلیلی برای حرف خودشون ندارند. اینها اگر آدمهای منصفی باشند، باید بپذیرند که با تصورهای غلطی که در مورد خدا وجود داره، مخالفاند.»
فرهاد که احساس میکرد با آدم فهمیدهای رودررو شده است، دلش میخواست این بحث را به نتیجهای برساند؛ ولی در عین حال نمیخواست به این زودی تسلیم بشود و میدان را خالی کند. به همین خاطر کمی محکمتر نشست و گفت: «در هر حال شما هم که به خدا اعتقاد دارید، باید برای اعتقادتون دلیلی داشته باشید.»
مرد جواب داد: «بله، حق با شماست. حقیقت اینه که هر کس از راهی به وجود خدا پی میبره. من وقتی به خودم نگاه میکنم، میبینم نبودم و بعدا به وجود اومدم. پدر و مادرم هم ایجاد کننده من نبودند؛ چون زن و شوهرهای زیادی میخوان که فرزند داشته باشند، ولی صاحب فرزند نمیشند. من علم و آگاهی نداشتم، بعداً صاحب علم و آگاهی شدم. پس معلوم میشه نه وجود خودم و نه علم و آگاهیام، مال خودم نیست. از طرف دیگه، به هر کس هم که نگاه میکنم، میبینم اون هم مثل منه؛ نه مالک خودشه و نه مالک چیزهایی که توی وجودش هست؛ چون اگه این طور بود، هیچ وقت اونها رو از دست نمیداد. پس همه اینها لطف خداست که به ما میده و بعدش هم اگه بخواد از ما میگیره.»
مرد وقتی این حرفها را میزد چنان ابتهاجی در چهرهاش دیده میشد که هر بینندهای را تحت تأثیر قرار میداد.
بعد از چند لحظه فرهاد گفت: «خب آخه شما میگید همه کارها دست خداست. مثلاً خدا بارون رو میفرسته، خدا زلزله رو ایجاد میکنه و همه چیزهای دیگه. وقتی امروز علم ثابت کرده اینها هر کدوم برای خودشون علتی دارند، دیگه چه جایی برای خدا باقی میمونه؟!»
مرد جواب داد: «ببین جوان! اشکال همین جاست که بعضیها فکر میکنند خدا مثل علتهای طبیعیه! مثلا با یه دست نامرئی ابرها رو جابهجا میکنه، یا طبقههای زمین رو میلرزونه! در حالی که خدا مسبّب الاسبابه. یعنی عالم رو با این سببها و علتها اداره میکنه. بنابراین نباید خدا رو در کنار این سببها و مثل اونها فرض کرد؛ بلکه خدا فوق همه پدیدهها و همه علتهاست. این خداست که برای هر پدیدهای یک علت قرار داده.»
فرهاد که حالا با احترام به مرد مینگریست، احساس میکرد دلش خیلی آرام شده است و سؤالهایی که باعث شده بودند باور به خدا را کنار بگذارد، چیزهای خیلی مهمی نبودند. دلش میخواست با مرد بیشتر صحبت کند که ناگهان مهماندار در کوپه را زد و رو به مرد گفت: «آقا به ایستگاه شهر شما نزدیک شدیم، آماده باشید.»
مرد با عذرخواهی از فرهاد گفت: «حیف شد! تازه صحبتهامون گل انداخته بود! در هر حال از آشنایی با شما خوشحال شدم.»
فرهاد هم از او تشکر کرد و با هم خداحافظی کردند. بعد از ساعتی وقتی قطار به ایستگاه پایانی رسید، فرهاد احساس خوبی داشت و به این فکر میکرد که باید درباره خیلی چیزها مطالعه کند.