ساحل روبهروی دریا ایستاده بود و به کتانیهای خیسش نگاه میکرد. پایه بومش در ماسهها فرو رفته بود و گوشههای نقاشیاش از شدت موجها خیس شده بود. بهمن به سمت ساحل آمد. دوشش از سنگینی ماهیهایی که تا ابد در تور خوابیده بودند، خم شده بود.
بهمن در چند قدمی ساحل ماهیها را روی زمین گذاشت و ابروهایش را همچون شانههایش که از درد و فشار بار بههم نزدیک شده بودند، در هم کرد.
بهمن: «مگه صد بار نگفتم نقاشی بینقاشی؟ کم بدبختی داریم که تو هم با من لج میکنی؟ تو که نمیتوانی ماهیگیر شوی، لااقل درسهایت را بخوان که دکتر بشوی و بتوانی خرج خودت را در بیاوری! مگر تا کی میتوانم خرج تو را بدهم؟ ساحل من با تو شوخی ندارمها!»
صدای موجها که بلند شد، صدای بهمن در هیاهوی دریا گم شد.
از زمانی که آقاجان فوت شده بود، بهمن سرپرست ساحل شده بود تا 18 سالش شود. بهمن از ساحل توقع داشت برای آیندهاش کاری کند و بهجای آزمون سراسری هنر و انتخاب رشته نقاشی، آزمون سراسری پزشکی بدهد. بارها از ساحل قول گرفته بود نقاشیکشیدن را رها کند و درسهای رشته تجربی را بخواند! او از ساحلی که از بچگی بهترین لحظات زندگیاش را جلوی بوم نقاشی گذرانده بود، میخواست برای همیشه با دنیای رنگ و خیال خداحافظی کند!
ساحل: «بهمن، امروز هوا خوب بود، دریا قشنگ بود، حیفم آمد نقاشیاش نکنم. من نمیتوانم نقاشی نکشم، نمیخواهم دکتر بشوم!»
صورت بهمن از خشم سرخ شد. بوم نقاشی را برداشت و بدون لحظهای مکث آن را درون دریا انداخت. زیپ کاپشنش را بالا کشید و صدایش را بلند کرد: «دیگر حق نداری نقاشی بکشی. برو خانه سر درس و مشقت. از نقاشی نان و آب در نمیاد. زودتر برو خانه تا هوا تاریک نشده. دیروز برایت کتابهای آزمون سراسری پزشکی را خریدم. برو بنشین سر درس و مشقت.»
بهمن تور ماهیها را از زمین برداشت و از ساحل و دریا دور شد. رنگِ آبی نقاشی در دریا پخش و هر لحظه از ساحل دورتر میشد. دنیایی که ساحل ساخته بود، داشت از روی بوم پاک میشد.
ساحل کمی جلو رفت و بوم نقاشیاش را برداشت. رنگهای روی بوم شُرّه کرده بودند و آب نارنجی و قرمز و سفید شده بود. پایین روسری سفید گلدارش را روی بوم انداخت و به طرف خانه آمد.
خورشید همرنگِ رنگهای شُرّهکرده از بوم شده بود و داشت از میان آسمان درون دریا میپرید.
صبح روز بعد، قبل از اینکه بهمن از خواب بیدار شود، ساحل به طرف هنرستان رفت. هوا هنوز از باران شب گذشته مهگرفته بود و چند متر جلوتر پیدا نبود. ساحل روی تنه نیم بریدهشده درختی نشست. از توی کیفش یک کاغذ و مداد درآورد. نیازی نبود جایی را ببیند تا نقاشی بکشد. میدانست کدام خط را کجا بکشد تا طرحش کامل شود. باید کاری میکرد تا به بهمن ثابت کند برای گذران زندگیاش اصلاً نیازی ندارد دکتر شود، باید کاری میکرد بهمن مانع هنر خواندنش نشود.
هنوز آفتاب از پشت کوهها بالا نیامده بود که ساحل به هنرستان رسید. خانم صدیقی و خانم سعادتی توی دفتر مدیر نشسته بودند و آرام صحبت میکردند. از میان دفتر خانم مدیر، رشته نور خورشید که کمکم از پشت کوهها سر بلند میکرد، به بیرون از اتاق میتابید. نوری که روی شیشه میز میتابید و بهصورت معلمها میخورد، فکری در سر ساحل انداخت. همان موقع کاغذ و مدادی از توی کیفش بیرون آورد و تصویر معلمهایش را بهسرعت روی کاغذ کشید.
ساعت هشت صبح، کلاس درس شروع شد. در چوبی کلاس از شدت رطوبت هوا پوسیده و رنگ آبیاش تقریباً ریخته بود. پشت پنجره کلاس یک گلدان کوچک بود که گلهای قرمزش به دیوارهای فیروزهای کلاس میآمد و عطر ملایمش در کلاس پیچیده بود.
ساحل روی آخرین نیمکت نشسته بود. با دقت به نرگس که دستش را زیر چانهاش زده و برای پرترهاش ژست قشنگی گرفته بود، نگاه میکرد. ساحل به او قول داد تا پایان زنگ تصویر تکچهرهاش(پرتره) را بکشد و تحویلش دهد.
کلاس که تمام شد، نرگس از روی نیمکتها پرید و سر میز ساحل نشست .
نرگس: چی شد ساحل؟ تموم شد؟ بده بهم میخوام ببینمش.
ساحل: الان تموم میشه. بیا بگیرش.
ساحل نقاشی نرگس را به سمتش گرفت. چشمهای نرگس از ذوق میدرخشیدند.
نرگس: ساحل این عالیه! از نقاشیِ قبلی روی دیوار اتاقم هم بهتر شده. راستی، گفتی هزینهاش چقدر میشه؟
ساحل: ده تومن میشه. ببخشید اگه خیلی هم خوب نشده. تمرین میکنم تا بهتر بکشم.
بعد از نرگس نوبت زهرا و آرزو شد. بعد مهتاب و...
هنوز یک هفته نشده بود که کمکم بچههای کلاس عکس خانوادههایشان را میآوردند و از ساحل میخواستند عکسهای تکتک آنها را دورهم نقاشی کند. کمکم پول ساحل برای خریدن کتابهای آزمون سراسری هنر و شرکت در آزمون به مقدار کافی رسید. حالا باید دور از چشم بهمن شروع میکرد به درس خواندن. شبها کتابهای آزمونه(تست فیزیک و زیست را دستش میگرفت، اما وسط کتابهای شیمی و ریاضی کتابهای هنر میگذاشت و درس میخواند. روزها هم نقاشی میکشید و آنها را به دوستان و همکلاسیهایش میفروخت.
روز کنکور فرا رسید. بهمن که تصور میکرد ساحل آزمون سراسری تجربی دارد، صبح زود او را جلوی مدرسه پیاده کرد و به دریا رفت.
ساحل چندساعتی تا شروع آزمون سراسری هنر زمان داشت. روی سکوی کنار مدرسه نشست و مثل همیشه کاغذ و مدادش را بیرون آورد. بچهها با اضطراب وارد مدرسه میشدند. بعضیها ناخنهایشان را میجویدند و بعضیها مدام آب مینوشیدند. ساحل هر کسی را میدید، با جزئیات طراحی میکرد.
آن روز عصر، بعد از آزمون سراسری هنر، ساحل نگرانترین کسی بود که در جاده منتهی به دریا راه میرفت. دلهره داشت. دلش شور رتبهاش را میزد. اگر در آزمون قبول نمیشد، بهمن از اینکه ساحل آزمون پزشکی نداده بود باخبر میشد. از آن بدتر این بود که سال بعد او را مجبور میکرد پزشکی بخواند.
ساحل هرروز از هر چیز قشنگی که میدید نقاشی میکشید و با کمک دوستش که در فضای مجازی فروشگاه آثار هنری داشتند، کارهایش را میفروخت.
بالاخره روزهای انتظار تمام شد و جوابهای آزمون سراسری آمد. ساحل از خانه دوستش تا نزدیکترین کافینت دوید.
صفحه وبگاه سازمان سنجش چیزی را نشان داد که ساحل حتی در خواب هم نمیدید. امیدوار بود رتبه خوبی بیاورد، اما فکرش را هم نمیکرد که رتبهاش دو رقمی شود!
از خوشحالی دلش میخواست فریاد بکشد. حالا باید این خبر را با هدیهای که برای بهمن آماده کرده بود، به او میداد. مطمئن بود بهمن هم مثل او از دیدن موفقیت و خوشحالیاش خوشحال میشود.
۵۹۳
کلیدواژه (keyword):
رشد هنرجو،داستان، دریای ناتمام،ریحانه نعمت الهی،